سوشید

نام کوهی در برزک

سوشید

نام کوهی در برزک

۲۸۳- می توانم خود را مهار کنم

 

سال ها پیش زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد
دریکی از غارهای این منطقه زندگی می کرد . در آن دوره ویسکوز فقط یک قصبه مرزی بود که
اهالی اش راهزنان گریزان از عدالت ، قاچاقچی ها ، روسپی ها ، ماجرا جویانی که در جست و جوی
همدست به این جا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند
شریرترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و
مالیات های گزافی بر کشاورزانی تحمیلی می کرد که هنوز اصرارداشتند شرافت مندانه زندگی کنند
یک روز ساون از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از از خواست برای گذراندن شب جایی به او
بدهد آحاب خندیدو گفت
نمی دانی من قاتل ام ؟ که تاکنون سر آدم های زیادی را در زمین هام بریده ام ؟که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد ؟
ساون پاسخ داد
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد
چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود
برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست .
کمی گپ زدند . آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و
دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت .
جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت
ساون پس از این که چند لحظه او را تماشا کرد چشم هاش را بست و خوابید
آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد
صبح وقتی ساون بیدار شد اورا اشک ریزان کنار خود دید
احاب گفت : نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من
گذراند و به من اعتماد کرد اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم
تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم پس من هم چنین کردم



می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه
آحاب ، آحاب شرع کرده بود به تیز کردن خنجرش . از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از
خودش است ، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد و پرسید
اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا بیاید ، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست
قدیس جواب داد : نه . اما می توانم خودم را مهار کنم
آحاب دوباره پرسید : و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری و در ازایش کوه را ترک
کنی و به ما ملحق بشوی می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی ؟
قدیس گفت : نه . اما می توانم خودم را مهار کنم
آحاب دوباره پرسید : اگر دو برادر سراغت بیایند ، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک
قدیس بداند ، می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی ؟
قدیس پاسخ داد:هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم


می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد



برگرفته شده از کتاب شیطان و دوشیزه پریم
نوشته نویسنده زیبا تفکر :پائولو کوئلیو

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد