سوشید

نام کوهی در برزک

سوشید

نام کوهی در برزک

۲۹۸- به من ربطی ندارد

 

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سرو صدا برای چیست . مرد
 مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی
 مشغول باز کردن بسته شد . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای
 حسابی باشد .

 اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون
 صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید
 را به همه حیوانات بدهد . او به هر کسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک
 تله موش آورده اند ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ...

 مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش برایت متاسفم
. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش
 ندارم ، تله موش هم به من ربطی ندارد .

 میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت : آقای موش من فقط
 می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من
 ربطی ندارد . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .

 موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو
 هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت :  من که تا حالا ندیده ام یک گاوی
 توی تله موش بیافتد ! . )) او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول
 چریدن شد .

 سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خود برگشت و در این فکر بود که
اگر روزی در تله موش بیافتد ، چه می شود؟

 در نیمه های همان شب صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه
 دار بلافاصله بلند شد و به سوی انبار رفت تا موش را که در تله افتاده بود ،
ببیند .

 او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده موش نبود ، بلکه
یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک
شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با
 شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او
 را فوراً به بیمارستان رساند . بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد . اما روزی که
 به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :
 برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .

 مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد
بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید . اما هر چه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد .
 بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند .
 برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای
 میهمانان عزیزش غذا بپزد .

 روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز
 صبح ، در حالی که از درد به خودش می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی
 زود در روستا پیچید . افراد زیادی در مراسم خاک سپاری  او شرکت کردند .
 بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای
 میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .

 حالا موش به تنهایی در مزرعه می گشت و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد
 که کاری به تله موش نداشتند !!!!!!!!!!.

منبع: سلمقان

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:57 ب.ظ http://www.kap.blogsky.com/

عجب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد