امروز وقتی صدای هیئت که به طرف زیارت عازم بود شنیدم در حال و هوای ۲۵-۲۰ سال پیش قرار گرفتم.
با مادرم به زیارت می رفتیم و منتظر آمدن نخل و هیئت ها می شدیم.
وقتی نخل پیشاپیش هیئت به زیارت می رسید، آقای نخلی که روی نخل نشسته بود، متن هایی را می خواند و افراد زیادی که زیر نخل قرار داشتند با حرکاتی منظم و گاهی غیر منظم نخل را به جلو و عقب و گاه به چرخش در می آوردند و بعد روی زمین می گذاشتند.
مادرم خوردنی هایی که با خودش آورده بود به نخل می مالید و دوباره داخل کیفش می گذاشت تا شب با آنها افطار کنیم.
اما امروز مادرم نیست و خیلی چیزهای دیگر
سلام / خسته نباشی
سلام...!~
.
.
.
.
.
!