یک دردی در روحم احساس می کنم که تمام وجودم را تحت شعاع خود قرار داده است.
یه وقتهایی از خوردن، خوابیدن، نفس کشیدن و زندگی کردن سیر می شوم و این درد لاکردار سراغم می آید.
دردی که چاره ای ندارد جز مردن
خودمو مشغول می کنم، مشغول کار و کار و کار تا وقتی نداشته باشم برای شنیدن صدای آن