من دو باره برگشتم

 

 

با من بمان و هر چه دلت خواست ناز کن 

شب را به شرح موی بلندت دراز کن

نا دیدن صبوری عشاق تا کجا 

در را ببند پنجره عشق باز کن

مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

بسم الله الرحمن الرحیم

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ أَنفِقُواْ مِن طَيِّبَاتِ مَا كَسَبْتُمْ...
ای اهل ایمان، انفاق کنید از بهترین چیزهایی که اندوخته اید...
(سوره مبارکه بقره - آیه شریفه 267)

در ایام شهادت بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها مردی از میان ما به ملکوت علا سفر کرد که یک عمر صادقانه و عاشقانه و عارفانه و بی ریا  تمام  وجود خود را وقف اسلام و خدا نمود.

تک تک آجرهای مسجد قائمیه بیدگل گواه بر این حقیقت است که بابا حسینعلی بابایی پور بی هیچ چشم داشتی برای حفظ و نگهداری مسجد ، از وقت و مال و جان خود مایه گذاشتند تا خانه خدا همیشه و در همه حال در بهترین شرایط برای برگزاری  فریظه نماز جمائت آماده باشد.

خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد

در سالهای اولی که زمین مسجد را در اختیار گرفت چه شبها و روزهای سختی که با کمترین امکانات و با همکاری مردم  تلاش می کرد که نماز و دعا در مکانی آرام و امن برگزار گردد.

در و دیوار مسجد و حسینیه قائمیه بیدگل هیچگاه مهربانی او را فراموش نخواهند کرد.
ایشان در برگزاری هر چه بهتر قرائت قرآن محله وسواس عجیبی داشت و تلاش میکرد که جلسات قرائت در بهترین حالت برگزار گردد .

شبهای احیا چه شبهای زیبایی بود وقتی که او برای کمک گرفتن از مردم برای باز سازی مسجد از کلمه ی رفقا استفاده میکرد به حقیقت رفیق بود و شفیق و به دنبال صلح و آرامش بین مردم و اهل محل بود.

جشنهای نیمه ماه مبارک رمضان و نیمه شعبان با کوشش او به سرانجامی آبرومند ختم می گرید .

صبر و بردباری ،  تقوی حقیقی و ایمان واقعی ، نظم در کارها و برداشتن قدمهای استوار در راه خدا از جمله خصلتها وصفتهای این مرد شریف بود

نا گفته نماند که در پس یک مرد موفق ، همیشه یک زن صبور و آگاه وجود دارد ، جا دارد در اینجا از همسر ایشان که در این سالها مخلصانه یار و مددکار او بودند تشکر و سپاسگزاری نماییم .

نثار روح بابا حسینعلی بابایی پور  صلوات .



.

.

 

 

 

 

ابزارک تصویر

 

به قلم آقای حیدر علی عنایتی 

بعد از سلام .
من برای تبریک گفتن و خدا قوت و دست مریزاد و این چیزها خیلی نابلد و شاید هم دهاتی باشم .
اگر هم هیج کس از این شیوه خوشش نیاد، به همان لذتی که خودم از موضوع می برم، اکتفا و ترس را کنار میذارم
امشب در جایی خواندم که امروز روز جهانی هنرمند است و سفارش شده بود که تبریک فراموش نشود.
حسین بیدگلی هنرمندی است که کارهایش بوی بیدگل می دهد.
بوی آفتاب و نسیم و سکوت و آسمان و تنهایی و نجابت و عشق و دیگر چیزهای خوب.
گفتیم برای ما که هزینه ای نمی برد، پس یکی از کارهای خودش را توی گروه منتشرمی کنیم.
شب جمعه هم هست .
برای پدرمرحومش و مادر مرحومه اش، می تواند باقیات صالحاتی باشد .

سفری به شمال

 

 

 

کارخانه های شعر بافی در بیدگل / قسمت ۲

◻️علی اصغر محمدرضایی◻️

برخی چله را با استفاده از چوب هایی که روی دیوار نصب شده بود می پیچیدند، بعضی هم چرخ های دستی کوچکی برای تهیه چله داشتند.
چند نفری از همسایگان آقا میرزا هم تونه دوانی می کردند.
اما چیزی که در عالم بچگی نظر مرا جلب می کرد، بزرگی دستگاهی بود که آقامیرزا با مهارت نخ ها را روی آن می پیچید.
پشت به پشت خانه سعیدزاده ها، خانه ی مرحوم فانی قرار داشت و مرحوم غلامرضا فانی استاد فن آهار یا شو کردن نخ ها بود.
نزدیکی این دو خانه به یکدیگر و جمعی از بانوانی که برای آنها ماسوره ور می کردند، البته بر رونق کار آنان می افزود.
به ویژه آن که آقا میرزا سعید زاده و غلامرضا فانی، هر دو آدم هایی صادق، درست کار و پاکدست بودند.

بخش سه
حالا با هم به کارگاه شومالی مرحوم غلامرضا فانی می رویم. در گوشه و کنار سطح آجرفرش حیاط خانه، دیگ ها، پاتیل و تغارهای بسیار بزرگ سفالی لعابدار پُر و خالی پراکنده اند. در یک سو انبوه کلافه های نخ های آهار نشده روی هم انباشته است و در سوی دیگر کلافه های شو شده، برای خشک شدن به طور منظم به تیرک های چوبی آویخته شده اند.
نخ ها در محلول سریشم در آب داغ شو می شوند. همه هنر استاد در این است که بداند هر نوع نخ چه مقدار سریشم می خواهد، چه حرارتی نیاز دارد و چه مدت باید در محلول آب و سریشم بماند.
سریشم با سریش متفاوت است. هر دو ماده ای ژلاتینی و چسبناکند. سریش منشأ گیاهی دارد و به صورت پودر کرم رنگی عرضه می شود. برای استفاده از آن به عنوان چسب باید آن را به آب آمیخت.
اما سریشم منشآ حیوانی دارد. سریشم را از ژلاتین پوست و استخوان احشام تهیه می کنند. گفته می شود که پوست الاغ حاوی مقدار قابل توجهی سریشم است. سریشم کشی خود حرفه خاصی محسوب می شود.
سریشمی که در کارگاه شومالی استفاده می شد در ظاهر چیزی شبیه یک مشت سوهان قم بود که روی هم ریخته و خرد کرده باشند؛ ماده ای قهوه ای رنگ، خشک، بسیار سخت، شکننده و قابل حل در آب داغ.
حالا باهم به کارگاه چله پیچی مرحوم آقا میرزا سعید زاده می رویم. در اطاق بسیار بزرگ انتهای حیاط، آقا میرزا پای دستگاه، تونه می دواند. دستگاه همچون چرخ دوار استوانه ای شکل بسیار بزرگی بصورت عمودی در وسط اطاق تعبیه شده است. یک سر محور عمودی آن در زمین و سر دیگر محور آن در سقف قرار دارد و تمامی این چرخ بسیار بزرگ با همه نخ هایی که به آن پیچیده شده، حول همان محور عمودی می چرخد. ارتفاع چرخ از قد یک آدم فراتر می رود و طول قطر دایره آن دو- سه برابر ارتفاع آن است؛ بطوری که چرخ تقریبا تمام سطح یک اطاق بسیار بزرگ را فرا می گیرد.
دستک های چوبی نصب شده روی تیرک های عمودی گرداگرد استوانه، چله ها را روی دستگاه نگه می دارند و البته از مخلوط شدن و گوریدن آن ها هم جلوگیری می کنند.
صد ها نخ به سوی این چرخ دوار غول پیکر می آیند. هر نخ از یک ماسوره می آید. همچون سرشاخه های یک رودخانه که در جایی به یکدیگر می پیوندند، نخ های پراکنده هم در نزدیکی دستگاه در دست استاد بهم می پیوندند و همچون یک مجموعه واحد به دور استوانه دوار پیچیده می شوند.
آقا میرزا با دست راستش نخ ها را تنظیم می کند و با دست چپش آرام آرام دستگاه را می چرخاند. یا بهتر بگوییم تونه را می دواند.
می دانم که اگر به نخ یا ماسوره ها دست بزنم، خواهد گفت: «بچه! فضولی موقوف.»
🌱

کارخانه های شعر بافی در بیدگل/ قسمت ۱

◻️علی اصغر محمدرضایی◻️

بخش یک
چندی پیش مطلبی در این کانال خواندم در مورد چله کشی و چله پیچی برای دستگاه های چوبی پارچه بافی در گذشته که به آن دستگاه شَعربافی یا جولایی می گفتند.
شاید بد نباشد برای جوانترها که نه آن کارخانجات شعربافی گذشته را به خاطر دارند و نه دستگاه های چله کشی آن را دیده اند، چند نکته را بازگو کنم.
نخست آن که گاهی برخی دو کلمه ی تون و تونه را به یک معنی بکار می برند در حالی که این دو کلمه دو معنی متفاوت دارند.
تون دخمه ای بود در زیر خزانه ی آب گرم حمام عمومی و محلی بود برای احتراق سوخت جامد یا مایع که به واسطه ی آن آب خزانه حمام گرم می شد.
بر فراز تون حمام معمولا «اِنج» قرار داشت و انج رادیاتوری غول پیکر بود که از لوله های چدنی ضخیم و فراخی ساخته می شد و آب از یک سوی آن می آمد و پس از گرم شدن، از سوی دیگر به خزانه می رفت.
در بیدگل به کسی که متصدی تون حمام بود، «تون سوزون» می گفتند.
اما تونه، چله یا تارهای طولی پارچه در پارچه بافی سنتی یا شعر بافی است که در بیدگل گاهی به دستگاه چله پیچی هم اطلاق می شد و به کسی که با استفاده از این دستگاه چله تولید می کرد، «تونه دِوون» می گفتند؛ مانند «چله دوون» برای کسی که چله ی قالی را آماده می کند. با این تفاوت که چله دوان واقعا کارش با دویدن همراه است، اما تونه دوان اگر دستگاه مناسب داشت، سر جایش می ایستاد و تونه را می دواند.
در شهر های دیگر به تونه دوان «تونه تاب» هم می گفتند. بعدها که چله پیچی با دستگاه چوبی منسوخ شد، برخی به اشتباه یا درست، متصدیان آتشدان حمام های عمومی را هم تون تاب گفتند.
دوم آن که برای بافت پارچه ابتدا الیاف به نخ تبدیل می شد. نخ ها را با یک بنچار مخصوص کلافه، و کلافه ها را آهار یا «شو» می کردند.
آنگاه نخ آهار داده شده را به ماسوره می پیچیدند و تونه دوان ماسوره ها را به چله تبدیل می کرد. به کسی هم که ماسوره ها را می پیچید، ماسوره ورکن می گفتند.
سوم آن که غیر از پنبه و ابریشم، نخ دیگری هم استفاده می شد که به آن فنتازی می گفتند و من نمی دانم که الیاف آن منشاء طبیعی داشت یا مصنوعی و یا از کجا می آمد.
پیش از آن که منسوجات ماشینی جای تولیدات شعربافی را بگیرد، بیدگلی ها تقریبا تمامی انواع پارچه های مورد نیاز خود را با استفاده از دستگاه های چوبی تولید می کردند؛ از شمَد برای پشه بند و پارچه های نازک برای لباس تابستانی، تا پارچه های ضخیم برای رویه ی قبا که به آن گواردی یا چیزی شبیه آن می گفتند.
پارچه های نقش داری تولید می شد که نخ آن پیش از بافت رنگ می شد یا کرباس هایی که پس از بافت به رنگرزی می رفت. نوعی پارچه ضخیم برای وِروِنه و چادرشب می بافتند و نوعی ضخیم تر از آن برای گاله، خورجین و پوشش کمر الاغ.
بیشتر پارچه ها اسمی نداشت؛ یا پیراهنی بود یا تنبانی، یا زنانه یا مردانه.
قره منگوله، ناصری یا مصدقی، که هر سه برای تنبان استفاده می شد، جزء اولین انواع منسوجات ماشینی است و ارتباطی به شعر بافی ندارد.
بخش دو
در اوج رونق صنعت شعربافی در بیدگل، کوچه ای که اینک محل استقرار اداره میراث فرهنگی است، یکی از کانون های فعالیت دست اندرکاران این حرفه به شمار می رفت.
در انتها و اطراف این کوچه چندین کارخانه هر یک با دهها دستگاه بافندگی دایر شده بودند و کارگرانی از راه های دور و نزدیک حتی از آران برای کار در این کارخانه ها می آمدند.
علاوه بر آن ساکنان همه خانه های اطراف هم به نحوی با این صنعت در ارتباط بودند؛ یا خود در خانه دستگاه های بافندگی داشتند، یا در کار تونه دوانی و آماده سازی نخ و ماسوره بودند.
سطح کوچه با سنگ های طبیعی کوهپایه ها مفروش بود و یک جوی سنگفرش در طول آن، آب باران و برف را به چاهجه وسط کوچه منتقل می کرد.
مرحوم آقا میرزا سعید زاده، که خود چله پیچی هم می کرد، در یکی از خانه های این کوچه سکونت و فعالیت داشت. خانه پدری آقا میرزا و خانه ملا محمد جعفر در دو جانب این کوچه درست روبروی هم قرار گرفته بودند.
پدر آقا میرزا، آقا حسن آقا میر سعید، یک روحانی متواضع و خوش مشرب بود؛ دون شأن خود نمی دانست که در کنار جوانانی که به احترام او بازی گولی خودشان را در کوچه متوقف کرده بودند، بایستد و با آنها سلام و علیک و خوش و بش کند.
پسران آقا حسن آقا میر سعید، نه به راه پدر رفتند ونه به راه پدر بزرگ - که در زمان خود طبیب حاذقی بود، - بلکه به جمع شعربافان و دست اندرکاران حرفه رایج آن زمان پیوستند.
آقا میرزا، به ویژه، علاوه بر تسلط بر بافندگی، در کار چله پیچی هم مهارت پیدا کرد و دستگاه تونه دوانی بزرگی در یکی از اطاق های بزرگ خانه پدری سر پا کرد.
🌱

محله حاج عبدالصمد بیدگل قسمت ششم

◻️علی اصغر محمدرضایی◻️

قسمت جنوبی خانه ی سرمدی ها همچون بسیاری از خانه های بزرگ بیدگل قدیم، به خانه ی عموجعفری راه داشت.
صد سال پیش، عموجعفر بزرگ خاندان خلاقی، معروفترین چونِون بیدگل و اطراف بشمار می رفت.
به کسی که شغل خرمنکوبی داشت چونوون می گفتند و آن در واقع «چونبان» بود مثل دشتبان و باغبان و پاسبان.
« چو یا چون» استوانه ای است که چند تیغه ی تیز دایره وار روی آن تعبیه شده. قاطر "چون" را به دنبال خودش روی خرمن می چرخاند و ساقه های گندم را خرد می کند.
خرمنکوبی شغل موروثی این خانواده به حساب می آمد و در اوج رونق کار، چند دستگاه خرمنکوب آنان در دشت ها و مزارع اطراف، شبانروزی فعالیت داشتند و کسانی که در پشت بام می خوابیدند، صدای شبخوانی همکاران عمو جعفر را در سکوت نیمه های شب از دشت های نزدیک می شنیدند.
خانه ی بزرگ عموجعفری یک درب هم به کوچه ی جمعه داشت و چند نسل از خانواده های خلاقی و اهلی در آن زندگی می کردند.
در این خانه ی بزرگ که برای صدها سال حتی یک نفر از ساکنان آن با الفبا هم آشنایی نداشت، در زمانه ی ما به یک باره استعدادهایی گل کرد.
مختار جوانکی یتیم از خانواده ای فقیر ساکن این خانه بود که تصمیم به تحصیل گرفت. در جوانی، تازه شروع به یادگیری خواندن و نوشتن کرد. به سرعت خواندن و نوشتن فارسی و عربی را آموخت و پس از تسلط به صرف و نحو برای فراگیری دروس حوزوی به قم رفت.
با تکیه بر استعداد خدادادی خیلی زود دروس سطح را فراگرفت، به لباس روحانیت ملبس شد و مورد توجه مرحوم ایت الله گلیایگانی قرار گرفت. آیت الله گلپایگانی امامت جماعت مسجد بزرگی در سه راه امین حضور، نزدیک بازار تهران را به او محول کرد.
به تهران رفت و تا زمان انقلاب در همان مسجد نماز خواند و در خانه ی مجاور مسجد زندگی کرد و مورد احترام عامه اهل محل، کسبه و بازاریان بود.
او پس از بازگشت به بیدگل تا پایان عمر، امامت جماعت مسجد حاج عبدالصمد را بر عهده داشت.
من، هم در تهران و هم پس از بازگشتش به بیدگل بارها با او مصاحبت داشتم و به جرأت می توانم بگویم که مرحوم ملامختار اهلی از معدود کسانی بود که همه ی آنچه را که از اوان جوانی آموخته بود با تمام جزئیاتش، تا پایان عمر در گنجینه ی ذهنش داشت.
فخرالدین پسر کوچکترشان درس طلبگی را رها کرد و در میانسالی از دنیا رفت اما شیخ علیرضا پسر بزرگتر اینک روحانی است و در قم زندگی می کند.
در همان زمان که ملا مختار می رفت تا درس طلبگی بخواند، مرحوم رحمت الله اهلی هم از ساکنان خانه عمو جعفری بود.
محمد، اولین پسرش اولین بچه ای بود که از این خانه ی بزرگ پا به مدرسه گذاشت.
به گمانم شش سال اول را هم اکابر می رفت. یعنی روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند.
مرحوم دکتر محمد اهلی در تمام مدت تحصیلش تا زمانی که به دانشکده ی پزشکی رفت، قالی بافت و درس خواند.
روز و شب، شنبه و جمعه، زمستان و تابستان، تعطیل و غیر تعطیل می بافت و درس می خواند.
در دانشگاه با یکی از همکلاسانش که دختری از ابیانه بود آشنا شد و سپس ازدواج کرد.
زوج طبیب پس از فراغت از تحصیل به قم رفتند، مطبی دایر کردند و در آنجا ساکن شدند. آنها برای کار یا زندگی به بیدگل بازنگشتند.
آخرین دیدارم با مرحوم دکتر محمد اهلی و همسرش در دفتر کارم در تهران بود. ساعتی از علاقه اش به زادگاهش، از خاطراتش، از رویاهایش و از خواب هایی که می دید، برایم گفت.
گفت و گفت تا اشکم را درآورد.
آقای دکتر کبرایی، خواهر زاده ی آن شادروان است.
🌸🌺🌸

محله حاج عبدالصمد بیدگل قسمت پنجم

◻️علی اصغر محمدرضایی◻️

صرفنظر از آن جمعی که حاج عبدالصمد را از اوتاد می دانسته اند، اساسا در نگاه عامه ی مردم، او مردی شریف و وضیع، درستکار و راست کردار بشمار می رفته است.
از اسلاف و اعقاب و اخلاف او هیچ اطلاعی به نسل ما نرسیده و معلوم نیست که میراث آن همه شرافت و صداقت و درستی در چه خاندانی به ارث گذاشته شده و آیا سلسله ی میراث داران او تا زمان ما تداوم پیدا کرده یا نه؟
من اما در عالم کودکی و نوجوانی بین مرحوم حاج ملا احمد سرمدی و حاج عبدالصمد تشابهی می دیدم و در ذهن ناخودآگاهم بدون هیچ دلیل و برهانی آن دو را به یکدیگر منتسب می کردم.
نخست آن که حاج ملا احمد به خاطر صفای باطن و درستی و پاکدستی، نه تنها مورد اعتماد اهل محل، بلکه معتمد خاص و عام بود.
دوم آن که خانه ی پدری و اجدادی او تا مسجد حاج عبدالصمد فاصله ی چندانی نداشت.
کوچه ای که مسجد حاج عبدالصمد را به حسینیه ی خانقاه وصل می کند در یک جا نزدیک مسجد تاب می خورد و خانه ی موروثی سرمدی ها درست در محل همین شکستگی کوچه قرار دارد.
بخش کوچکی از خانه ی سرمدی ها در جنوب کوچه و بخش بزرگتر آن در شمال کوچه است و در گذشته یک راه زیرگذر، دو قسمت این خانه را از زیر کوچه بهم وصل می کرد.
حاج ملا احمد و برادرش ملا محمد مطلقا سواد نداشتند، اما به حدی متشرع بودند که مردم از جهت تکریم و احترام آنان را مُلا خطاب می کردند.
حتی چهل نفر از بزرگان شهر روی کفن حاج ملا احمد را در زمان زنده بودنش گواهی کردند.
آنان نوشتند که ما از این مرد در طول حیاتش جز نیکی ندیده ایم و آن را امضا کردند.
در یک نشست که مرحوم حاج آقا حسین اقدسی و مرحوم استاد مختار تمسکی کفن او را امضا کردند، من خودم حضور داشتم.
در آن زمان کودک خردسالی بودم. شاید هنوز مدرسه هم نمی رفتم.
حاج ملا احمد دو پسر داشت:
حاج علی و محمود.
بقیه ی سرمدی ها همگی اولاد و نوادگان ملا محمد هستند.

🌱

محله حاج عبدالصمد بیدگل قسمت چهارم

◻️علی اصغر محمدرضایی◻️

گذشتگان ما سینه به سینه نقل کرده اند که حاج عبدالصمد ابتدا مردی بسیار مستمند و عیالمند، درعین حال آدم آبروداری بوده است.
کارگری فقیر که همواره در مقابل خانواده احساس شرمندگی داشته.
از شدت ناداری سرانجام ناچار به درگاه خدا استغاثه می کند.
خواب می بیند که کسی به او می گوید وضع مالی او خوب خواهد شد.
با خود عهد می کند که اگر توان مالی داشته باشد در محلی که امروز مسجد حاج عبدالصمد واقع است، مسجدی بسازد.
از قضا ورق به نفع او بر می گردد و شانس به او رو می کند و این کارگر یک لا قبا بتدریج به یکی از متمولین شهر تبدیل می شود.
به حج مشرف می شود و پس از بازگشت، بر حسب معهود مسجد حاج عبدالصمد را احداث می کند.
در ساختمان این مسجد صدها ماده خشت ( هر ماده ۱۲۰۰ خشت) به کار رفته؛ دیوارها چند خشتی، ضخیم و مرتفع است.
در آن زمان ها پیش از احداث هر بنایی ابتدا چاه می کنده اند که آب لازم برای خشت مالی داشته باشند.
اندازه و عمق چاه هم به بزرگی بنا بستگی داشته است.
طبعا در جایی که دهها کارگر مشغول کارند، چاه هم باید ظرفیت تأمین آب لازم برای این همه دست اندر کار را داشته باشد.
در آن زمان البته در محل مسجد حاج عبدالصمد، چاه در عمق چند متری از سطح زمین به آب می رسیده است.
به هر حال چاه دهانه گشادی کنده می شود که همزمان چند چرخ چاه در اطرافش نصب شود و ظرفیت تأمین و برداشت آب برای چنین ساختمانی را داشته باشد.
چاهی که بتوانند روی آن چرخ تحویلی نصب کنند.
چرخ تحویلی از دوطرف دو دسته هندلی داشت و همزمان یک دلو آن پایین می رفت و از طرف دیگر یک دلو پر از آب بالا می آمد.
دو کارگر از دو طرف دسته های هندلی چرخ را می چرخاندند و یک کارگر دلو را می گرفت و خالی می کرد.
از آنجا که مردم حاج عبدالصمد را مرد خدا و نظر کرده ی امام زمان می دانسته اند چاهی هم که از آب آن برای بنای مسجد استفاده شده به تدریج در نگاه مردم محل متبرکی می شود و یا چاه امام زمان خوانده می شود.

🌿

محله حاج عبدالصمد بیدگل قسمت سوم

◻️علی اصغر محمدرضایی◻️

میرزا علی نقی البته، بعد ها از این خانه رفت.
زن اول او فوت کرد و میرزا با دختر مرحوم شیخ حسین محققی ازدواج کرد که بیوه بود و یک فرزند هم از شوهر پیشینش داشت و خودش خانه داشت .
بنا بر این، میرزا علی نقی به کوچه ی مُلا نقل مکان کرد و تا پایان عمر در آنجا ماند.
در این دوره به عنوان پیشکارِ مرحوم حاج عباس آقا فرزانگان کار می کرد و من در خردسالی، هر روز او را می دیدم که با قبا و ریش های خضاب کرده به خانه ی او می رفت.
[خانه ی ما در کوچه ی مسجدجمعه با خانه ی حاج عباس آقا، فاصله ی چندانی نداشت. ]
حاصلِ ازدواج دومِ میرزا علی نقی دو پسر بود.
میرزا علی نقی یک برادر ناتنی هم داشت که فقط از مادر مشترک بودند به نام آقا محمد گلبیدی که او هم مدت ها در همین خانه ی استاد رجبعلی، جنب حسینیه ی خانقاه زندگی می کرد.
این خانه علاوه بر دو درب اصلی، از سمت غرب هم به خانه ی سامانی ها راه پیدا می کرد و مثل بسیاری از خانه های قدیمی بیدگل از همدیگر حق عبور داشتند.
ساکنان اصلی خانه ی سامانی ها برای چند دهه، مرحوم میرزا علی اکبر سامانی (پدر مرحوم ناصر و منوچهر سامانی) و خانواده اش بودند.
میرزا علی اکبر برادر دیگری به نام مرحوم میرزا عباسقلی داشت که به تهران رفت و در جنوب تهران سکنی گزید و علیرغم داشتن املاک و دارایی، در عالم تجرد و در کِسوت درویشی در سالمندی از دارِ دنیا رفت. من بارها با او مصاحبت داشتم.
هنگام صدور شناسنامه به این دلیل لقب سامانی در اسناد سجلی میرزا علی اکبر و میرزا عباسقلی ثبت شد که آنان به نحوی به خاندان میرزا محمد رضا وصاف سامانی منتسب می شدند.
[ستاری: وصاف عموی این دو برادر بود.]
خانه ی سامانی ها هم مثل سایر خانه های این کوچه یک در به کوچه ی اصلی داشت و در دیگری که به طرف پشت حصار بود.
از در شمالی که خارج می شدید، جز پَلّه های ریگ (تپه های ماسه بادی) چیز دیگری پیدا نبود.
بعد ها که سامانی ها این خانه را از طرف پشت حصار گسترش دادند و باغ ناصر سامانی احداث شد، بتدریج رفت و آمد آنان هم از طرف خیابان برقرار شد و بخش جنوبی خانه را رها یا واگذار کردند.
خانه ی سامانی ها نیز از سمت غرب با خانه ضیایی ها مربوط می شد که در کمرکشِ کوچه ی حاجی ابراهیم قرار گرفته بود.
خانه ضیایی ها یادگار میرزا محمد رضا وصاف سامانی و بازماندگان اوست. ظاهرا مرحوم وصاف زمانی در این خانه زندگی می کرده است.
بازمانده ی او، مرحوم میرزا محمد تقی ضیاء الحکما در قسمت جنوبی (نساکده) همین خانه مطب داشت و در همین خانه زندگی می کرد.
از فوت میرزا محمد تقی حکیم حدود شصت سال می گذرد و بسیاری از بیدگلی های نسل پیشین که هنوز هم در قید حیات هستند، بارها به مطب حکیم در این خانه مراجعه کرده اند.
میرزا محمد تقی ضیاء چند ازدواج کرد از جمله دختر ملا محمد جعفر را هم گرفت.
حکیم عائله مند و اهلِ دل بود.
برای خانواده، برای مطب و نیز برای محافل دوستانه جای مناسب تری می خواست، دیگر بخشی از خانه ضیایی کافی نبود. از سوی دیگر طبابت برای او تمکّن تهیه جای بهتری را هم فراهم می کرد.
بنا براین حکیم جایی را در نزدیکی آب انبار مدرسه گرفت و خانه ای نو ساخت و منزل و مطب را به خانه ی نو منتقل کرد.
خانه ی بسیار وسیع ضیایی ها هم مثل همه ی خانه های آن زمان اطاق های متعدد از هر جانب داشت.
خانواده ی عبدلی ساکنان اطاق های شمالی(آفتابرو) این خانه بودند.
ارشدِ عبدلی ها دو برادر به نام های حسینعلی و رمضانعلی بودند.
حسینعلی عبدلی از متمولین زمان خود و قطب صنعت شعر بافی بیدگل به شمار می رفت.
رمضانعلی عبدلی (پدر بزرگ مصنوعی ها ) در محله ی توی ده، در جایی که حالا حاج بابا لطف الله مصنوعی و سایر مصنوعی ها زندگی می کنند، سکونت داشت.
🌿