وبنوشتههای جابر تواضعی
|
در شماره 38 «فیلم امروز» (اردیبهشت 1403) مطلبی دارم با عنوان «باید امیدوار بود...» درباره مستند «دبستان پارسی» ساخته حسن نقاشی.
در بخشی از این یادداشت میخوانید:
«دبستان پارسی» درباره یک یزدی زرتشتی است به اسم ماستر خدابخش که برای تأسیس مدرسه از بمبئی به یزد برمیگردد و ما حالا او را بهعنوان پایهگذار مدارس نوین یزد میشناسیم. هوشمندی فیلمساز در انتخاب این سوژه بومی این است که در بعد ملی هم جذاب است و میشود آن را به کل تعمیم داد.
ماجرای مدارس نوین را باید ذیل دوگانه سنت/مدرنیته و تقابل آنها دید که برای ما یک کهنالگوی بومی است. قصه تاریخیاش ماجرای پیاز عکِّه است که در تاریخ ما هم بارها تکرار شده. از حرمت آب لولهکشی به دلیل کر نبودن، حرمت دوش حمام به دلیل عدم امکان غسل ارتماسی، حرمت لامپ و برق به دلیل شبنشینیهای طولانی و غفلت از نماز صبح، حرمت کلهقند با شایعه تولید قند از استخوان الکشده مردگان، حرمت ماشین لباسشویی به دلیل نجس شدن لباسهای پاک با لباسهای نجس، حرمت دوچرخه، حرمت رأی دادن زنان و حرمت ساخت راهآهن در گذشته کمی دور بگیر تا حرمت ماهی خاویار و شطرنج و ویدئو و خیلی چیزهای دیگر در این سالها.»
یادداشت کامل را در «فیلم امروز» شماره 38 بخوانید.
1403/2/6
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
من جز قربانصدقه برایت چیزی ندارم، تو اما برای من درسهای زیادی داشتهای.
بزرگترین درس حضورت، «اصالت وجود» است. اینکه تا پنجم اسفند 1401 نبودی و حالا نهتنها هستی، که همه چیز حول تو میچرخد. حالا دیگر نمیشود دنیا را بیتو تصور کرد. نظر و عقیده داری، سلیقه داری، حرف و منظورت را بهوضوح میرسانی، مدام اعلام وجود و اعلام حضور میکنی. «بودن» و «وجود داشتن» تو بزرگترین واقعیت و حقیقت هستی است.
حالا میدانیم چی دوست داری و چی دوست نداری. محتاطی و خیلی اهل ریسک نیستی، اما همیشه برای نانای و قرتیبازی آمادهای و از هر چیز شادی استقبال میکنی. اینکه حتی نزده و بیتنبور میرقصی، اینکه وقتی نوحه یا ترانه غمناکی میخوانم، رسماً با جیغ و داد اعتراض میکنی، یعنی اساس جهان بر شادی است. یا اگر نیست، تو فهمیدهای که باید اساساش را بر شادی گذاشت. شاید بشود اسمش را گذاشت «اصالت شادی». لابد شما بچهها ارتعاش هستی را که عرفا میگویند، بیواسطه از هستی دریافت میکنید: «رقص است زبان ذره زیرا/ جز رقص دگر بیان ندارد» (مولوی). معلوم نیست چرا با فاصله گرفتن از کودکی، غم اینطور بر ما غلبه میکند.
درس بعدیات برای من، فکرکردن بیشتر من درباره ماهیت زبان است که دانشی دربارهاش ندارم. باعث شدهای مدام فکر کنم چهطور و با چه فرایندی، کلمه یا مفهومی را درک میکنی و کمی بعد از آن استفاده میکنی یا لااقل منظورت را میرسانی؟ گمانم زبان و اینکه چهطور به ادراک منتهی میشود، بسیار فراتر و توضیح ناپذیرتر از آن است که سوسور تلاش میکند با «لانگ» و «پارول» توضیح بدهد. برای همین است که در باور من، گفتوگو بزرگترین معجزه بشری است.
از حالا اهل صحبت و اختلاطی. یکبار با ادای رقصیدن و نشان دادن تلویزیون، حالیام کردی که وقتی نبودهام، نانای کردهای. در فال ناصیه بلندت میبینم وقتی به حرف بیفتی، مخ همه را تیلیت میکنی داییجان.
خوشبختیام این است که کتاب دوست داری. فقط یک خواهش: هرچی دوست داری کتابهایی را که برایت میخرم پاره کن، ولی لطفاً آنها را نخور. کتاب «بَه» نیست داییجان. از وقتی پای کرهالاغ کدخدا را خوردهای، دیگر نمیتواند بار ببرد، مرغ زرد کاکلی هر روز دربهدر دنبال جوجه ریزهمیزهاش میگردد و خلاصه همه اهالی شلمرود ناقص شدهاند. جهت اطلاع، فقط بزها کاغذها میخورند.
دوستت دارم وروجک، خیلی زیاد.
پایان
1403/2/1
▪️بخش اول این مطلب را در پست قبل بخوانید.
▪️شرح عکس: دیبا و خاندایی در باغ آقاجوناش (همان باغچه توی حیاط!).
▪️تیتر مطلب با الهام از زندگینامه مارلون براندو است.
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
تولدت مبارک داییجان. از خیلی قبلتر از پنجم اسفند دارم فکر میکنم چهطور تولدت را تبریک بگویم و حتی حالا که داری چهاردهماهگی را تمام میکنی، هیچی ندارم جز همان حرف نیما یوشیج در تولد یکسالگی پسرش: «یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیز جهان تکراری است، جز مهربانی.»
بعدش دیگر چیزی ندارم جز اینکه مثل کلاغه قربان دست و پای بلوریات بروم. قربان چشمهای گرمت، دندانهای موشی فاصلهدارت، موهای فرفری قشنگات که همان اندازه که شانه نمیگیرد، دلبر است. حتی دماغ کوفتهات که حسابی آبروریزی است، اما در ترکیب صورتات خوش نشسته و بانمکترت کرده.
این یک سال، در خانه ما، اخبار تو در صدر همه اخبار دنیا است. اینکه چی خوردهای، چی نخوردهای، چه کردهای و اخیراً چی گفتهای، تنها چیزهایی است که مرور و تکرار و تحلیلاش شیرین است و نسبتی با ملال ندارد.
با تو همه شاعر شدهاند. هرکس با زبان خودش قربانصدقهات میرود. خالهجانات میخواند: «دست بزنه دیباخانوم/ شادی کنه دیباخانوم/ نانای کنه دیباخانوم/ تپل باشه دیباخانوم...».
بازسرایی ترانه «گنج قارون» و بقیه فیلمفارسیها کفاف احساسات آقاجون را نمیدهد. تازگیها جدیجدی طبع شعرش گل کرده و مخصوص علیامخدره شعر میگوید و البته آخرش میزند به ادبیات تعلیمی در باب خدا و ارزش پدر و مادر و اینها. تو هم که خوب بلدی با لوندی و «آگا» (آقا) گفتن خودت را برایش لوس کنی.
من بوی کاهگل بارانخورده را خیلی دوست دارم. بیشتر از آن بوی پهن گاو را، مخصوصاً اگر هنوز خیس و تازه باشد. اما بهشت بویی اگر داشته باشد، بوی زیر گلوی تو است. باورت میشود یکمدت شبها بلوزت را که جا مانده بود، کنار تختم گذاشته بودم و لطافت تنات را بو میکردم؟
عاشق وقتیام که در بغلم صورت به صورت میگذاری، اما وقتی میگویم بوسم کن، با لبخند و آمیزهای از شیطنت و هوش و بلاهت چنگ میزنی. بارها شده در اوج گرفتاری و غم، با یاد همین خندههات، ناخودآگاه دلم برایت غنج زده و نیشم تا بناگوش باز شده.
1403/1/31
بقیهاش را در پست بعد بخوانید.
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
بهاریه من را با عنوان «باغ مرا میخواند»، در سایت مجله کاج سبز بخوانید. در بخشی از این مطلب میخوانید:
«وقتی بیدار شدم، همچنان توی تخت مچاله بودم. ولی دیگر سردم نبود. بوی بهار نارنج و شکوفه سیب میآمد. باورم نمیشد دوباره به این زودی بهار آمده باشد. قاتیاش بوی چوب سوخته هم میآمد، بوی چوب نیمتر. رفتم کنار پنجره. گنجشکها با جیکجیکشان اتاق را روی سرشان گذاشته بودند. ولی دیگر پنجرهای در کار نبود...»
ادامه مطلب را در این آدرس بخوانید:
www.kajmag.ir/conversation/bagh-mra-mykhoand
1403/1/20
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
«حال آن مجرمی را دارم که هر شب خواب اعدام میبیند.»
این را پشت گردنش تتو کرده. میگویم: «میشه عکس بگیرم؟»
استقبال میکند. بهسختی از کنار پیشخوان آهنیای که سنگکها را رویش میاندازد، رد میشوم و جوری عکس میگیرم که مثلث دیوار تنور در بکگراند باشد. شبیه جملههایی است که پشت کامیونها و وانتها مینویسند. جملات قصار پشت کامیون و نیسان را میشود پاک کرد، اما پاک کردن تتو غیر از هزینه، درد هم دارد.
چه حرفی آنقدر ارزش دارد که آن را بهعنوان فلسفه زندگی روی تنام بنویسم؟ در فاصله تغییر اسم «خالکوبی» تا «تتو»، چی باعث شد همه چیزش و مهمتر از همه، طبقه اجتماعیاش تغییر کند؟ کار مذمومی که مختص داشمشتیها و لوطیها بود، حالا نه طبقه اجتماعی میشناسد، نه تحصیلات، نه سن، و نه حتی جنسیت. «تتلو» فرافکنی بخش کوچکی از جامعه نیست. آیا باید آن را تحت تأثیر فرهنگ جهانی یا جامعهشناسی فرهنگی دنیا دید یا اتفاقاتی که بر ما گذشته، قبحاش را شکست و طبقه اجتماعیاش را تغییر داد؟
دوستم سالها است ماشیننوشتها را با مدل و رنگ و پلاک جمع میکند. من هم هرچی ببینم، برایش عکس میگیرم و میفرستم. باید بگویم ماشیننوشت قدیمی شده و باید تتو جمع کند. با سن و جنسیت و تحصیلات و طبقه اجتماعی.
میگویم: «فلسفهش چیه؟»
- باشه بعد.
«بعد»، لابد وقتی است که مشتری نباشد. والا برق چشماش یعنی خودش هم مشتاق است. مثل نویسندهای که عشق میکند کتابش را بخوانند و دربارهاش حرف بزنند.
جملات و طرحهای تکراری مثل «سلطان غم مادر» و «دریای غم ساحل ندارد» نیست یا کم است. فردیت در آنها موج میزند. آدمها فارغ از ارزشگذاری، فلسفه و تقویم شخصی دارند.
اما گمانم اگر قرار باشد اشتراکی در متن آنها پیدا کنیم، به کلیدواژههایی میرسیم مثل درد، غم، حسرت، پوچی و دمغنیمتشماری؛ نه از نوع اگزیستانسیالاش که از جنس دویدن و نرسیدن. بازتاب بیهودگی نسلی که در برهوت معنا، بین سراب آب و نان هروله میکند و هرچه سعی میکند، کمتر میرسد.
1403/1/17
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
▪ این مطلب در اینستاگرام مجله «فیلم امروز» منتشر شده است.
کارتون خاطرهانگیز «رابینهود» غیر از قصه شیرین و جذاب، دوبله فوقالعاده و موسیقی متناسباش، آنقدر خوشآبورنگ بود که ما کودکان اواخر دهه پنجاه و اوایل شصت هیچوقت از دیدنش سیر نمیشدیم و هرسال برای پخش دوبارهاش لحظهشماری میکردیم. قطعاً برای نسل جدید که فقط کافی است اراده کند یا بهقول زبل خان دستش را دراز کند تا چیزی را که میخواهد در پلتفرمها یا هر سوراخسنبه دیگری در نت ببیند، مسخره و خندهدار است، ولی ما واقعا یک سال سماق میمکیدیم تا در مناسبت ویژهای این کارتون تکراری را دوباره ببینیم و ذوق کنیم.
بدیاش این بود که اکثراً این مناسبت ویژه به سیزدهبهدر میافتاد که آن هم فرصتی کمیاب و استثنایی بود و نمیخواستیم از دستش بدهیم. پس دعا میکردیم تشریفات جمع کردن کاسهبشقاب سیزدهبهدر تا آخر رابینهود طول بکشد. دعایی که فقط تا اواسط کارتون برآورده میشد. راستش به نظرم بهرغم پیشرفتهای انکارنشدنی حوزه انیمیشن، هنوز این کارتون دوبعدی والت دیزنی به خیلی از نمونههای مشابه این سالها میارزد.
اما فارغ از وجه نوستالژیک ماجرا، به نظرم در بستر گفتمانی و زمان و شرایطی که نوجوانی ما در آن سپری شد، بار معنایی ویژهای به خودش گرفت و به اثری چندوجهی تبدیل شد. گذشته از شخصیتهای فانتزی و جذاب، موقعیتهای کمدی فراوان و دیالوگهای خاطرهانگیزی که در مناسبتهای مختلف قابلیت تکرار دارند، «رابینهود» برای ما شبیهسازی کمیک خیلی خوبی بود برای درک بسیاری از مفاهیم سیاسی و اجتماعی -مثل قدرت، ظلم، مقاومت و عدالت- تا بسیاری از مفاهیم اقتصادی مثل فقیر و غنی، فشار اقتصادی و مالیات.
نمونهاش بحث مالیات است که با پررنگ شدنش در یکیدو سال اخیر همه ما را یاد فشار بیش از اندازه برای گرفتن مالیات از مردمی میاندازد که حتی امور روزانهشان را هم بهسختی طی میکنند. حتی اخیراً یک مجله سیاسی جدی هم برای پرونده ویژهاش درباره مالیات، روی جلدش را به تصویر داروغه ناتینگهام اختصاص داد که دارد سکهای را که سگ در پای باندپیچیشدهاش پنهان کرده، از چنگش درمیآورد.
1403/1/11
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
▪ این مطلب در اینستاگرام مجله «فیلم امروز» منتشر شده است.
روز اول سال، خیلی اتفاقی «درخت گلابی» و «ماهیها عاشق میشوند» را دیدم و از شباهت غریبشان شگفتزده شدم. داستان دو روشنفکر، هنرمند و مبارزی که خسته و دلزده از عالم سیاست به اصل خود برمیگردند و با بازخوانی گذشته، روزگار وصلشان را بازمیجویند.
محمود شایان «درخت گلابی»، نماینده امتزاج هنر و سیاست است که شاید در هیچ جای جهان به اندازه کشور ما مرسوم نباشد. درخت گلابیای که امسال قهر کرده و بار نداده، نمادی است از خود او که نمیتواند کتاب جدیدش را بنویسد. مراسم نمادین تهدید درخت بهانهای است برای قلیان و مرور خاطرات نوجوانی و عشق ناکامش به دخترعمهاش میم. اما میم مرده و محمود راهی برای بازگشت و رجعت به عشق قدیمی کودکیاش را ندارد.
او هم مثل حمید هامون، روشنفکر معلق و پادرهوایی است که هنوز نمیداند باید قبای ژندهاش را به کجای این شب تیره بیاویزد. نشستن محمود زیر درخت در پایان فیلم، نوعی اینهمانی با درخت سترون و عقیم را تداعی میکند. تهدید درخت با مرور خاطرات محمود ربط دارد، اما در خوفورجا میمانیم که هر دو شفا مییابند یا نه.
عزیز در «ماهیها عاشق میشوند» آدم خوشبختتری است. عشق قدیمیاش -با اسم نمادین «آتیه»- زنده است و در جهانی زنانه و با کاری زنانه، عشقی آگاپهوار را میپراکند. در عین کار و تلاش، به وجه زنانهاش دسترسی دارد و شهود درونیاش در انتهای فیلم او را به کلبهای میرساند که باید خیلی سال قبل، مأمن عشق او و عزیز میشد. عزیز حرف زدن درباره گذشته را بیحاصل میداند و دوست دارد لحظه حال را دریابد. میخواهد بهجای حرف، در حد توان از ادامه این چرخه معیوب جلوگیری کند. پس بیچشمداشت برای رهایی نامزد گلشیفته تلاش میکند.
هر دو فیلم داستان رجعت از یک جهان مردانه و تهی، به کودکی و جهان زنانه است. جهان مردانهای که به جبر روزگار هر مردی باید به سمت آن کوچ کند تا دوباره در میانسالی یا پیری، اینبار با اختیار، با دست خالی و ناامید از تغییر دنیا، از آن به جهان زنانه برگردد؛ جهانی که یکسره رنگ و عطر و طعم و شور و هیجان و شگفتی و ضیافت و دورهمی است. بازگشتی برای اینکه از نو بسازد یا حداقل با مرور و واکاویاش، روی زخمهای سفر عبثاش مرهم بگذارد.
1403/1/8
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
از کی شروع شد؟ اوایل دهه هفتاد که با یکبار شنیدن «اگه یه روزی بری سفر»ت راضی نمیشدیم. میثم دوکاست داشت و یکطرف کاست چهلوپنجدقیقهای فقط همین آهنگات را تکرار کرده بود و یکی هم برای من ضبط کرد. اغراق نیست بگویم در این سی سال، ترانههات مثل روز اول طراوتشان را برایم حفظ کردهاند، و این برای یک هنرمند، دستاورد کمی نیست.
چهطور توصیفات میکنم؟
با صدای خاصی که گرچه پر از شِکوِه تنهایی و دوری و سفر بود، اما مثل چینهای گوشه چشم و لبخند کج همیشگیات مهربان بود و بخشنده و جای آشتی میگذاشت برای یاری که میخواست دوباره دلش رنگ و آهنگی بگیرد؛
با تیپ و چهره جذابت که بینیاز است از توصیف؛
با بیحاشیهبودنات که چون روزنامهنگاری خوانده بودی و بازی رسانه را بلد بودی، قطعاً عامدانه ازش پرهیز میکردی و این ارزشاش را هزاربرابر میکند؛
و حتی با پرکارنبودنات در دورهای که تکرار و تعداد و تیراژ حتی بیخاصیت شرط لازم و گاهی کافی است.
تو به تولید کم و با استانداردی که هرکس از خودش میشناسد و خودش بهتر از هرکس خبر دارد قناعت کردی.
همه اینها من را برای توصیفات به واژهای میرساند به اسم «اصالت» که چند سال است دارم دربارهاش فکر میکنم و با آدمها حرف میزنم. اصالت در یککلام یعنی بدل دیگری نبودن؛ نسخه منحصربهفرد خود بودن بدون ترس از قضاوت خوب یا بد دیگران.
تو در سبک و روش خود خودت بودی. تو از کسی تقلید نکردی و همه کسانی که در تمام این سالها به گیتار علاقهمند شدند، از تو تقلید کردند. ترانه و آهنگ بیش از نود درصد ترانه هات را خودت ساختی و این یعنی یک هنرمند مؤلف به معنی واقعی.
«اصالت» و «مؤلف بودن» وقتی کنار هم قرار میگیرد، معجون کم یاب و دیریابی میسازد جناب اصلانی که نمونهاش را باید با ذرهبین پیدا کرد.
فکر میکردم سال جدید برایم سال انفعال و بیتفاوتی باشد. اما اشک بیاختیار و گرم و مدام از صبح تا حالا میگوید بیلاخ. شما نگذاشتی هدفگذاری سال جدیدم به روز دوم بکشد آقای اصلانی عزیز!
خدا نگهدار خواننده، نوازنده و ترانهسرای جنتلمن و خوشتیپِ مؤلف و اصیل.
1403/1/2
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
تاریخ رشته مطالعات فرهنگی، روز بیستوهشتم بهمن 1402 با دفاع من از پایاننامه ارشدم با عنوان «بازنمایی شهر در سینمای بیضایی؛ مطالعه موردی: سگکشی» با نمره بیست، به دو بخش تقسیم شد. سپاس ویژه من، نه از سر تعارفات مرسوم، از آن دکتر نرگس نیکخواه قمصری است که خیلی بیش از آنچه وظیفه استاد راهنما است، حوصله به خرج داد و اگر نبود همراهی و همدلی ایشان، هزارباره را رها کرده بودم. همچنین سپاسگزارم از داوران بزرگوار، دکتر محمد گنجی و دکتر کمال موسوی.
بعد لیسانس معدن صنعتی اصفهان، چندباری از سر تفنن در کنکور ارشد شرکت کردم: سال 80 یا 81 در رشته مدیریت بازرگانی که با اینکه خواندم، قبول نشدم. سال 86 در رشته مدیریت اجرایی که نخوانده قبول شدم و رتبهام به درد نمیخورد، و سال 89 در رشته تهیهکنندگی دانشکده صداوسیما که نخوانده قبول شدم و مصاحبه هم خوب پیش رفت و بعد هشت ماه برو و بیا در گزینش رد شدم.
بعد از آن، عطای دانشگاه را به لقایش بخشیدم تا 98 که دوستی اغفالم کرد که مطالعات فرهنگی را فقط برای تو ساختهاند. بعد کلی تحقیقات، وقتی دیدم پربیراه نمیگوید، این بار هم با انرژی تمام و نخوانده کنکور دادم و چون نمیدانستم باید کدام درسها را بزنم، اول تا آخر دفترچه را سیاه کردم. اما متأسفانه آنهایی که خوانده بودند، حقم را خوردند و من شبانه قبول شدم. ما نسلی هستیم که باید پولمان میدادند درس بخوانیم. برای همین به تریج قبایم برخورد و همان سال دوباره امتحان دادم. فقط اینبار اسم درسها را کف دستم تقلب نوشتم که همه دفترچه را نزنم. و بدین ترتیب با اینکه درصدهام از پارسال کمتر شده بود، از شبانه این رشته در دانشگاه کاشان آمدم به روزانه.
خوب یا بد حادثه، به کرونا خوردیم و شد آنچه شد. از خیلی چیزها که کرونا فقط بهانهاش بود و بعدها شاید مفصلتر دربارهشان بنویسم، دلزده شدم و انگیزهای برای پایاننامه نبود و بارها خواستم رها کنم. اینبار هم با اخطار اخراج دفاع کردم. قبول است که یک ارشد ناقابل پنج سال طول کشید، ولی اگر کسی پرسید بگویید میخواسته پایهاش قوی بشود. گرچه دایره واژگانی و دید اجتماعیام گستردهتر شد و لابد دیدهاید گاهی چیزهایی از آن به همین یادداشتها هم نشت میکند.
اگر حمل بر خودستایی نکنید، گمانم اگر ده سال زودتر با این رشته آشنا شده بودم، حالا حرفی برای گفتن داشتم. اما حالا ادامهاش در دکتری، حکایت سر پیری است و معرکهگیری. دوسه سال پیش یادداشتی نوشتم با عنوان «اختگی نهاد دانشگاه» که همچنان به آن باور دارم. این اختگی شامل همه چیز است: از سطح دانش استاد و دانشجو بگیر تا مطالبه و کنشگری و عاملیتشان، و ادبیات صلب و بیانعطاف و مهوع دانشگاهی که تاثیرش در این یادداشت هم پیدا است. قوانین و مناسبات پوسیدهای که دیگر نه من میتوانم خودم را با آنها هماهنگ کنم، نه این سیستم اخته یکی مثل من را برمیتابد.
به غیر از خانواده، ممنونم از حضور مهدیار زمزم عزیز و مهدی عرشی بزرگوار که عکس و فیلم این جلسه، یادگار و هنر آنها است. همینطور محمود ساطع نازنین که تعارف قمصری و به رسم ادبم را جدی گرفت و مهدی سبزئی که هرجا اسم سینما و مخصوصا بیضایی باشد -ولو به چین- او هم مثل اختلاسهای بانک ملی میدرخشد.
پ ن: عکسها را در پست قبل کانال یا اینستاگرام ببینید.
1402/12/13
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee
عشق میتواند جاسوئیچی ساده و ارزانی باشد که برای اینکه از سر خودت بازش کنی یا حتی بیمنظور بهش دادهای و او جلو ماشیناش آویزان کرده. به یاد تو باهاش حرف میزند، درد دل میکند، شکوه میکند، قربان صدقه میرود، و حتی گریه میکند وقتی دلش از فشار حجم نبودن و نداشتنات مچاله است. وقتی حسرت بوییدن و بوسیدنت مثل خنجر توی قلبش فرو میرود.
این جاسوئیچی حالا دیگر یکمشت نخ ساده و بیارزش نیست، الهه عشق او است در معبد ماشیناش. الهه عشق است، بهواسطه انرژی عشقی که رویش سوار شده با گفتن روزی هزاربار «دوستت دارم». الههای که با تکانهای هر دستانداز، بیشتر یادآوریات میکند: «میم... میم...»؛ صورت عینی و تظاهرات بیرونی چیزی که در دلش میگذرد.
این جاسوئیچی، حالا دیگر نه یکمشت نخ است، نه ساده است، نه بیارزش. حتی جاسوئیچی هم نیست. توتِم او است، الهه توأمان عشق و حسرت او است. نه بهخاطر تو که برای از سرباز کردن دادهای، به خاطر او که آن را نشان دوست داشتن تو فرض کرده و فرض محال که محال نیست. هیچ چیز محال نیست، وقتی طی کردن چند روز دیگر را هم راحتتر میکند.
1402/12/11
.
▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:
Tlgrm.me/jabertavazoee
Instagram.com/jabber_tavazoee