وب‌نوشته‌های جابر تواضعی

عشق می‌تواند جاسوئیچی ساده و ارزانی باشد که برای این‌که از سر خودت بازش کنی یا حتی بی‌منظور بهش داده‌ای و او جلو ماشین‌اش آویزان کرده. به یاد تو باهاش حرف می‌زند، درد دل می‌کند، شکوه می‌کند، قربان صدقه می‌رود، و حتی گریه می‌کند وقتی دلش از فشار حجم نبودن و نداشتن‌ات مچاله است. وقتی حسرت بوییدن و بوسیدنت مثل خنجر توی قلبش فرو می‌رود.

این جاسوئیچی حالا دیگر یک‌مشت نخ ساده و بی‌ارزش نیست، الهه عشق او است در معبد ماشین‌اش. الهه عشق است، به‌واسطه انرژی عشقی که رویش سوار شده با گفتن روزی هزاربار «دوستت دارم». الهه‌ای که با تکان‌های هر دست‌انداز، بیش‌تر یادآوری‌ات می‌کند: «میم... میم...»؛ صورت عینی و تظاهرات بیرونی چیزی که در دلش می‌گذرد.

این جاسوئیچی، حالا دیگر نه یک‌مشت نخ است، نه ساده است، نه بی‌ارزش. حتی جاسوئیچی هم نیست. توتِم او است، الهه توأمان عشق و حسرت او است. نه به‌خاطر تو که برای از سرباز کردن داده‌ای، به خاطر او که آن را نشان دوست داشتن تو فرض کرده و فرض محال که محال نیست. هیچ چیز محال نیست، وقتی طی کردن چند روز دیگر را هم راحت‌تر می‌کند.

1402/12/11

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  شنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 18:18  توسط جابر تواضعی  | 

«زیر درخت انجیر، تقدیم به ج. تواضعی، مونیخ.»
برف چون تنهایی را بیش‌تر به رخ می‌کشد، آدم‌ها مهربان و رقیق و شاعر می‌شوند. این عکس مال سفر زیارتی دکتر حسین ستار و دوستانش به آلمان قبل کرونا است که تازه چندوقت پیش برایم فرستاد و من هم در این روزهای برفی، یادش افتادم. حس شیرینی است بدانی یکی در اوج سرمای مونیخ، یاد تو و خزعبلات‌ات بوده.

پ.ن: «زیر درخت انجیر» اسم اولین کتاب من و بعدتر اسم وبلاگ و کانالم در تلگرام است که لینک‌شان در بیو هست.
1402/12/10

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 11:43  توسط جابر تواضعی  | 

در شماره 36 «فیلم امروز» (اسفند 1402) مطلب بلندی دارم درباره تاریخ و قدرت در آثار بهرام بیضایی با عنوان «مجلس زوال تاریخی یزدگرد پسر یزدگرد» که اگر کاهلی نمی‌کردم، در شماره دی‌ماه و سال‌روز تولدش منتشر می‌شد.

در بخشی از این یادداشت می‌خوانید: «اعتراف می‌کنم که زمان تدوین کتاب «سر زدن به خانه پدری» که به تشویق زنده‌یاد زاون قوکاسیان و در فاصله 21 تا 24 سالگی‌ام اتفاق افتاد، هنوز بلوغ و توان درک و هضم حرف‌ها و افکار او را نداشتم و همه تلاشم این بود که کتاب را درست و حرفه‌ای دربیاورم. اما در این سال‌ها در مراجعات دوباره و چندباره بادلیل و بی‌دلیل به آن کتاب و دیگر آثارش، روش تفکر او و مفاهیم عمیقی مثل بازاندیشی، خلق و تولید و خلاقیت، حفظ پیوند با گذشته... چنان برایم درونی شده که خیال نمی‌کنم بشود جور دیگری هم فکر کرد.»

در بخش دیگری می‌خوانید: «بیضایی در همه آثارش حدیث نفس می‌گوید. چه وقتی از تاریخ و اسطوره حرف می‌زند و چه وقتی بستر وقوع داستانش زمان حال است. برخی از آن‌ها را درمی‌یابیم و برخی دیگر هنوز برای ما مفهوم نیست. مفهوم یا کلیدواژه «حضور غریبه در میان جمع» شاید در جوانی و ابتدای دوران فیلم‌سازی او محلی از اعراب نداشته باشد و قبل از هر چیز به واکاوی و روان‌کاوی خالقش نیاز داشته باشد، اما این مفهوم در «سگ‌کشی» یا «وقتی همه خوابیم» یک مفهوم عمیق و تجربه‌شده است.»

و در انتهای مطلب آورده‌ام: «مطمئنم او با این عناوین و القاب میانه‌ای ندارد. اما اطلاق لقب «فردوسی سینمای ایران» با کارنامه عریض و طویل و پر و پیمانش در آستانه هشتادسالگی، برای او یک عنوان پرطمطراق یا تعارف نیست. هرچند چه فایده وقتی که ما برای زندگی و خلاقیتش شرایطی بهتر فراهم نکرده‌ایم از آن‌چه او در «دیباچه نوین شاهنامه» از زندگی فردوسی برایمان نوشته؟»

1402/12/4

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  جمعه چهارم اسفند ۱۴۰۲ساعت 14:10  توسط جابر تواضعی  | 

در شماره 35 «فیلم امروز» (بهمن 1402) و در پرونده چهل‌سالگی‌ فیلم «نقطه‌ضعف» محمدرضا اعلامی، مطلبی دارم که بخشی از آن را می‌خوانید:
«یکی از نکات ارزش‌مند فیلم، این است که برخلاف فیلم‌های مشابه، هیچ تصویر اگزجره و گل‌درشتی به‌طور خاص از ساواک یا به‌صورت نمادین از نیروهای امنیتی ارائه نمی‌کند. تصویر تیپیکال آن‌ها که از بازنمایی و تکرار فیلم‌ها و سریال‌های پس از انقلاب در ذهن ما نقش بسته، آدم‌هایی است کراواتی با صورت تراشیده. همه این‌ها در ذهن ما نسل بعد انقلاب، دوگانه حزب‌اللهی/ ضدانقلاب را ساخته که تصویر بیرونی‌اش با تصاویر عینی‌تری مثل کراواتی/غیرکراواتی، ریشو/سه‌تیغه و ... شناخته می‌شود. بدمن‌هایی که اگر خیلی مرموز باشند، بارانی بلندی با دکمه‌های بسته پوشیده‌اند و کلاه شاپو بر سر دارند. چیزی که در مأمور بارانی‌پوشی که بازجو و مسافر را موقع گردش در شهر تعقیب می‌کند، عینیت می‌یابد.

سن و تجربه زیسته من اجازه نمی‌دهد قضاوت کنم چه‌قدر از این تصویر واقعی است و چه‌قدر به بازنمایی تیپیکال رسانه‌‌ها برمی‌گردد. رمان را هم نخوانده‌ام که بگویم چه‌قدر از شخصیت‌پردازی و طراحی لباس‌اش اقتباسی است یا چه‌قدر بازتولید تصاویر فیلم‌های پیشین است؛ یا مهم‌تر این‌که خود «نقطه‌ضعف» در ایجاد و تثبیت این تصویر رسانه‌ای، چه‌قدر نقش داشته است. اما می‌توان گفت این تصویر تیپیکال، از فرط کاربرد برای حاکمیت و در رأس‌اش تلویزیون هم جنبه کمیک و کاریکاتوری پیدا کرد. شاهد مثال‌اش مجموعه «چاق و لاغر» است که در فاصله سال‌های 65 تا 69 در پنج سری تولید شد و دو مأمور امنیتی عروسکی، کاریکاتوری از این تیپ آشنا ارائه می‌کردند.»

در بخش پایانی مطلب هم نوشته‌ام که نقطه‌ضعف آدم‌ها همین انسان بودن‌شان است. همین وجوه انسانی است که آن‌ها را حتی از قالب تیپیکال یک بدمن درمی‌آورد، به شخصیت نزدیک می‌کند و ممکن است عاملیت آن‌ها را هم تغییر دهد. این همان چیزی است که حتی آدم‌ها را درباره جایگاهی که با تلاش بسیار به آن رسیده‌اند، دچار تردید می‌کند و به طغیان علیه ساختار و تلاش برای تغییر آن وامی‌دارد. راز مهم ماندگاری فیلم، تأکید بر همین ارزش‌های انسانی است و بی‌زمانی و بی‌مکانی باعث می‌شود این پیام همیشه و در هر دوره‌ای مصداق داشته باشد..
1402/11/13

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  جمعه چهارم اسفند ۱۴۰۲ساعت 14:9  توسط جابر تواضعی  | 

می‌شود ساعت‌ها گریست با ترانه و سوز صدای این جوان گم‌نام شیرازی، که نامش مصطفی کنعانی است. دوست داشتم ترانه‌اش این‌جا یادگار بماند.

ارومیه چرا دریاچه‌اش نیست
بلوچستان همه حقابه‌اش نیست
خزر کم‌آب شده و آبی ندارد
خلیج فارس دیگه ماهی ندارد

بگو زاینده‌رود من کجا رفت؟
شکوه رود کارونم کجا رفت؟
سکوت ما نتیجه‌ش اینه آره
یه ایران فقیر و تیکه‌پاره

من بلوچم، بی‌شناسه، بی‌نشونه‌م
من یه کوردم، کوله‌بر، بار پشت شونه‌م
من جنوبم، روی نفت و تشنه آب
من شمالم، جنگلم رو خورده شیاد

من از پارسم، دیار تخت جمشید
نماد پرچمم شیر است و خورشید
پُره از خون سیاوش توی رگ‌هام
درفش کاویانی توی دستام

ما همه داغ جوونامونو دیدیم
واسه آزادی چشمامونو می‌دیم
پس می‌رقصیم و می‌خندیم و می‌میریم
تا که ایران‌مون رو پس بگیریم

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  جمعه چهارم اسفند ۱۴۰۲ساعت 14:8  توسط جابر تواضعی  | 

من را زاون قوکاسیان خدابیامرز به لاهیجی معرفی کرد. روشنگران به‌عنوان ناشر تخصصی آثار بیضایی، برای انتشار کتاب نکوداشت او گزینه‌ای رؤیایی بود. آن روزها دوگانه تهران و شهرستان از حالا پررنگ‌تر بود. نکوداشت در شهرستان برگزار شده بود و از من جوانک شهرستانی هم هنوز چیزی درنیامده بود.

با این‌که خوش‌بین نبودم، گفت‌وگوهای مقدماتی به نتیجه رسید. اما در برخوردها حسابی محتاط بودم. شنیده بودم عذر دو کار دیگر درباره بیضایی را خواسته‌اند و دلم نمی‌خواست چهارسالی که سر این کتاب گذاشته بودم، باز هم طولانی‌تر شود.

صراحت، صلابت و جذبه شهلا لاهیجی همیشه آدم را توی هول‌وولا نگه می‌داشت و البته مهر زنانه‌ای از پشت این نقاب بیرون می‌زد. سیگار با سیگار می‌گیراند و ساعت‌ها از خودش و زندگی شخصی‌اش و همراهی‌اش با همسر مرحومش می‌گفت که سایه کم‌رنگی از آن‌ها در ذهنم مانده.

عصاره‌ حرف‌هایش کم‌وبیش تصویر زن قدرت‌مندی است که در آثار بیضایی می‌بینیم و قدرت و استقلال، «زنانگی»اش را نابود نمی‌کند. بین آن‌ها این‌که همیشه زودتر از همسر از خواب بلند می‌شده تا برایش میز صبحانه بچیند، از همه پررنگ‌تر است و حتی کار خیاطی که چون در حافظه‌ام واضح نیست، به همین‌اش بسنده می‌کنم. هرچه بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت با مردستیزی زنان و دختران نسل جدید و تصویر مزخرفی که از زن مستقل ساخته‌اند و این یکی‌دو سال هم پررنگ‌تر شده.

وقتی برای امضای قرارداد تماس گرفت، یک‌هفته‌ای طفره رفتم. می‌ترسیدم بگوید فلان‌قدر مشارکت کن یا در بهترین حالت نخواهد حق‌التالیف بدهد. مسأله‌ام پول نبود. اصرار داشتم که کار حرفه‌ای و با پرنسیب انجام شود و کار حرفه‌ای یعنی کاری که برایش بها می‌دهند. بالاخره با ترس‌ولرز رفتم. برایم ده درصد حق التالیف زده بود که در شرایط همیشه اسف‌بار نشر، برای من بیست‌پنج‌ساله شهرستانی تازه‌کار، ایدئال بود. ذوقم را پنهان کردم و گفتم: «خیلی کم است خانم لاهیجی!». چانه‌ای نزدیم. بلافاصله بندی اضافه کرد که در چاپ‌های بعدی دوازده درصد. چک 560 هزارتومانی‌اش هم بی‌دردسر نقد شد.

خاطره بعدی‌ام مال روزی است که اولین نسخه چاپ‌شده کتاب را تحویل گرفتم. حال خوشی را بعد از بیرون آمدن از دفتر روشنگران تا مقصد بعدی‌ام میدان آرژانتین داشتم، احتمالاً دیگر هیچ‌وقت تجربه نخواهم کرد. با سرعتی بین هروله و یورتمه و چهارنعل در ولی‌عصر و پارک ساعی می‌دویدم و هم‌زمان بلندبلند می‌خندیدم و گریه می‌کردم. بی‌خیال آن‌هایی که برمی‌گشتند و نگاه می‌کردند.

«سرزدن به خانه پدری» سال‌ها است که نایاب است. چند سال پیش به صرافت تجدید چاپش افتادم و نشد. لاهیجی به تیراژ پایین کتاب اشاره می‌کرد و می‌گفت بازار باید بخواهد و من می‌گفتم بازار چه چیزی را باید بخواهد، وقتی نمونه‌اش را نمی‌بیند؟ گفت‌وگویی که به نتیجه نرسید.

فکر می‌کنم همه چیز به سن و حوصله و بیماری‌اش برمی‌گشت. اما او در دوره‌ای کار فرهنگی کرد که انتشاراتی‌ها را آتش می‌زدند. در تمام این سال‌ها او از کنار همه حاشیه‌های سیاسی مثل کنفرانس برلین و امثال آن‌ رد شد و در تمام این سال‌ها هم‌چنان یک ناشر باقی ماند. ناشر زنی که با گرگ‌ها می‌دوید و عنوان کتاب‌هایش مخصوصاً در سال‌های پیشین، معیار خوبی است برای نگاه مؤلف و فرهنگی‌اش.

روانش به نیکی و شادی.

▪ عنوان مطلب اشاره‌ای است به کتاب «زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند» نوشته کلاریسا پینکولا استس که افسانه‌هایی است درباره کهن‌الگوی زن وحشی.

1402/10/19

.

▪ این مطلب در سینماسینما:

https://cinemacinema.ir/naghd/%d8%b2%d9%86%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a8%d8%a7-%da%af%d8%b1%da%af%d9%87%d8%a7-%d9%85%db%8c%d8%af%d9%88%db%8c%d8%af-%d8%a8%d8%af%d8%b1%d9%88%d8%af-%d8%ae%d8%a7%d9%86%d9%85-%d8%b4%d9%87/

▪ این مطلب در کاج:

https://www.kajmag.ir/conversation/zny-kh-ba-grgha-mydoyd

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم دی ۱۴۰۲ساعت 19:37  توسط جابر تواضعی  | 

در شماره 34 «فیلم امروز» (دی 1402) مطلبی دارم درباره «چرا گریه نمی‌کنی؟» که یکی از معدود فیلم‌های دیدنی روی پرده است با نگاهی به «رضا»، فیلم قبلی علیرضا معتمدی. در بخشی از این یادداشت می‌خوانید:


«چرا گریه نمی‌کنی؟» از نظر قصه‌پردازی و کارگردانی ادامه همان سبک و سیاق فیلم‌ساز در فیلم اولش «رضا» است. سینمایی ساده و ارزان که اولاً به درون آدم‌ها می‌پردازد و دیگر این‌که آن مسائل درونی را، بعد از هضم و مستحیل شدن در درون فیلم‌ساز و عبور از صافی جهان شخصی‌اش به مخاطب عرضه می‌کند. این لزوماً به معنی فیلم اتوبیوگرافیک، خودنگاری یا صرفاً تصویر کردن تجربه زیسته فیلم‌ساز نیست؛ چنان‌که از «شب یلدا»ی زنده‌یاد کیومرث پوراحمد در ذهن داریم. بلکه به این معنی است که چه‌بسا بخش اعظم آن، حاصل تخیل فیلم‌ساز در شرایطی باشد که در آن زیست کرده و نفس کشیده و حالا دوست دارد آن را به این شکل به تصویر بکشد.

رضا در فیلم «رضا» و علی در «چرا گریه نمی‌کنی؟» شباهت‌ها و البته تفاوت‌هایی دارند. ویژگی مشترک آن‌ها رواداری و تسامحی است که در رضا بیش‌تر است و در علی کم‌تر. انگار زندگی رضا مثل فیلم از جلو چشمش رد می‌شود و خودش هیچ نقشی در اتفاقاتش ندارد. بزرگ‌ترین مساله رضا، میل و تلاش برای شروع یک ارتباط جدید بعد از رفتن همسرش فاطی است.

از منظری دیگر، ریشه رواداری و تسامح رضا و علی، عدم بلوغ آن‌ها است. پذیرش رضا در برابر رفتن و برگشتن بی‌دلیل همسرش فاطی، قبل از رواداری و تسامح، به عدم بلوغ و خودآگاهی او برمی‌گردد. رضا و علی نماد شخصیتی است که در روان‌شناسی یونگ به‌عنوان «نوجوان ابدی» شناخته می‌شود. گرچه برای تغییر هم تلاش می‌کند.
1402/10/7

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  پنجشنبه هفتم دی ۱۴۰۲ساعت 12:14  توسط جابر تواضعی  | 

▪ این مطلب در صفحه اینستاگرام «فیلم امروز» منتشر شده است.

مُفاخره در لغت یعنی به خود نازیدن، نوعی مبارزه با سلاح فخر. در شعر هم یکی از آرایه‌ها و صنایع معنوی است که در آن شاعر امتیازها و چیزی را که شاعر در شأن خودش می‌داند، با خودشیفتگی، غروری ویژه‌ و زبانی مبالغه‌آمیز بیان می‌کند و به‌اصطلاح به آن تفاخر می‌کند. و حتماً که در مبارزه، غلو، گزاف‌گویی و رجزخوانی هم هست.

همین دو بیت از سعدی و حافظ، مشت نمونه خروار است:

«من دگر شعر نخواهم نویسم که مگس/ زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرین است.»

«حافظ تو این دعا ز که آموختی که یار/ تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت.»

در سینما هم هر اشاره‌ای به زندگی شخصی و کاری‌ و ارجاع فیلم‌ساز به آثار قبلی‌اش یا حتی یک حضور ساده را می‌توان از جنس مفاخره قلمداد کرد. مفاخره هیچکاک، حضور کوتاه او بود در فیلم‌هایش و بیضایی از زبان شخصیت‌هایش که اکثرشان نویسنده و روشن‌فکرند، مفاخره می‌کند. آن‌ها به‌رغم زحمات‌شان نه‌تنها از بیان عقایدشان نهی می‌شوند که از یک زندگی مادی معمولی هم محروم‌اند و به‌نوعی نماینده خود او هستند. بیضایی حتی در روایت تاریخ و مثلا در فیلم‌نامه «دیباچه نوین شاه‌نامه» که داستان زندگی فردوسی است، راوی روشن‌فکران و طبقه الیت جامعه است.

گلرخ کمالی در «سگ‌کشی» و فریادش خطاب به سنگستانی‌ها و در محاصره گرگ‌های زمانه، از هر نرمشی خودداری می‌کند و بیان وضعیت خودش و پدرش برای آن‌ها، اعتراض یک روشن‌فکر است به جامعه‌ای که ارزش‌هایش را امثال آن‌ها تعیین می‌کنند. اوج این ارجاع به خود، رمز سامسونت گلرخ است که سال تولد بیضایی است. هرچند جهان آثار او آن‌قدر نمادین است که ما از کنار هیچ عدد دیگری هم بدون تفسیر رد نمی‌شدیم.

او یک بار دیگر این عدد را به‌عنوان شماره پلاک هجده چرخی که در نمایش «چهارراه» استخوان‌های سارنگ سهش را له می‌کند، تکرار می‌کند: «105 ب 17». حرف «ب» اشاره‌ای است به ابتدای اسم و فامیل‌اش و اعداد اشاره‌ای است به تاریخ تولدش، و مجموع این‌ها تلویحاً خرد شدن استخوان‌های خودش زیر هجده‌چرخ زمانه را تداعی می‌کند.

پنجم دی‌ماه امسال، بهرام بیضایی 85 ساله می‌شود. او با مجموع آثار سینمایی و مکتوب‌اش نه‌تنها یکی از سینماگران، که یکی از دردانه‌های روزگار ما است که برای اثبات حقانیت مفاخره‌هایش به گذشت زمان نیازی ندارد.

1402/10/5

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم دی ۱۴۰۲ساعت 12:52  توسط جابر تواضعی  | 

🍉 یلدا مبارک 🍉

🔸صوفی ار باده به اندازه خورد، نوش‌اش باد...

تنها سنگر ما کلمه و شعر و کتاب و فرهنگ است.

.

▪ دو ویدئوی حافظ‌خوانی‌ام در خانه کاج را در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۴۰۲ساعت 0:24  توسط جابر تواضعی  | 

اگر خود ناصر نمی‌گفت، من هزار سال دیگر هم نمی‌فهمیدم اتباع است. وسط شستن ماشین می‌گوید: «خیلی کثیفه، دو ماه می‌شه نشستی‌اش!» نمی‌گویم جای ماه را با سال عوض کن. ندید می‌گیرم که گزک دستش نداده باشم. گاراژ را پانزده میلیون اجاره کرده و روزی پانصد تومان بیش‌تر دستش را نمی‌گیرد.

بیش‌تر که حرف می‌زند، می‌بینم طنز ظریفش اتفاقی نیست. تحلیل‌هایش درباره سیاست و اقتصاد ایران و افغانستان، کم از یک کارشناس نیست. این حجم از آگاهی و تحلیل در کلام یک جوان افغان؟ می‌گوید اگر چند تا کشور دیگر طالبان را به رسمیت بشناسند، اوضاعش از ایران بهتر می‌شود. الان هم خیلی فرقی با ایران ندارد و دارد پیشرفت می‌کند. سخت‌گیری‌های طالبان و چیزهایی مثل آزادی پوشش مسأله ناصر نیست: «فوقش زن‌ها چادر سر می‌کنند.» او مسائل مهم‌تری دارد.

من و ناصر با هم شباهت‌های زیادی داریم. هر دو اهل خاورمیانه‌ایم و ساکن همان یکی‌دو طبقه اول هرم مازلو. مدام باید محاسبه و تحلیل کنیم که کجا کم‌تر آزار می‌بینیم، کجا کم‌تر تحقیر می‌شویم، کجا دیرتر می‌میریم. هر جایی با این ویژگی‌ها برایمان بهشت است.

ما با هم شباهت‌های زیادی داریم. ناصر افغان هم مثل منِ ایرانی اهل دبه است و آخر کار می‌خواهد صد تومان صنف را بگیرد صدوپنجاه تومان. بهانه هم که شکر خدا همیشه جور است: غیر از این‌که یک آب گرفته به موتور، گاز هم گران شده و او خوب بلد است دومینوی گودرز گرانی گاز را به شقایق قیمت کارواش وصل کند. این بازی تکراری و مضحک برد-برد، این‌جور تمام می‌شود که او به همان قیمتی که گفته رضایت می‌دهد و من هم خوش‌حال می‌شوم که بیش‌تر نمی‌دهم.

دم رفتن باز هم جلو خودم را می‌گیرم که نگویم آخرین باری که ماشین را برده‌ام کارواش، دوسال‌ونیم پیش بوده با قیمت ده یا بیست تومان. گفتم که؛ ما خاورمیانه‌ای‌ها با هم شباهت‌های زیادی داریم.

1402/9/17

.

▪ مطالب من را همراه با عکس یا ویدئو در اینستاگرام یا کانال تلگرام من ببینید:

Tlgrm.me/jabertavazoee

Instagram.com/jabber_tavazoee

+ نوشته شده در  جمعه هفدهم آذر ۱۴۰۲ساعت 11:42  توسط جابر تواضعی  |