طلب لبنیاتی سرکوچه، خرید یک کیلو گوشت، دفتر و مداد دختر کوچکش
از دور نگاهی به انبار انداخت، درب آن باز بود. به راه افتاد.
... نگاه به داخل انبار کرد.
با خود گفت:
«چگونه شد که انبار خالی شد و کسی صدایش نکرد»
لحظه ای نگاه،
درد دست که خواب و خوراکش را گرفته بود.
و انبار دار می دانست.
هیچ نگفت و آهسته رفت و نگاه دردمندش را برای همیشه به یادگار گذاشت.