سوشید

نام کوهی در برزک

سوشید

نام کوهی در برزک

۲۹۸- به من ربطی ندارد

 

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سرو صدا برای چیست . مرد
 مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی
 مشغول باز کردن بسته شد . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای
 حسابی باشد .

 اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون
 صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید
 را به همه حیوانات بدهد . او به هر کسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک
 تله موش آورده اند ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ...

 مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش برایت متاسفم
. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش
 ندارم ، تله موش هم به من ربطی ندارد .

 میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت : آقای موش من فقط
 می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من
 ربطی ندارد . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .

 موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو
 هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت :  من که تا حالا ندیده ام یک گاوی
 توی تله موش بیافتد ! . )) او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول
 چریدن شد .

 سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خود برگشت و در این فکر بود که
اگر روزی در تله موش بیافتد ، چه می شود؟

 در نیمه های همان شب صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه
 دار بلافاصله بلند شد و به سوی انبار رفت تا موش را که در تله افتاده بود ،
ببیند .

 او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده موش نبود ، بلکه
یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک
شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با
 شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او
 را فوراً به بیمارستان رساند . بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد . اما روزی که
 به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :
 برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .

 مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد
بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید . اما هر چه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد .
 بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند .
 برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای
 میهمانان عزیزش غذا بپزد .

 روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز
 صبح ، در حالی که از درد به خودش می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی
 زود در روستا پیچید . افراد زیادی در مراسم خاک سپاری  او شرکت کردند .
 بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای
 میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .

 حالا موش به تنهایی در مزرعه می گشت و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد
 که کاری به تله موش نداشتند !!!!!!!!!!.

منبع: سلمقان

۲۹۷- وقتی که عشق آخر تصمیمش بگیره

 

               میشه خدا رو حس کرد

تو لحظه های ساده

               تو اضطراب عشق و

گناه بی ارداه

               بی عشق، عمر آدم

بی اتحاد میره

               هفتاد سال عبادت

یک شب به باد میره

وقتی که عشق آخر، تصمیمش بگیره

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره

ترسیده بودم از عشق، عاشق تر از همیشه

هرچی محال می شد با عشق داره میشه، انگار داره میشه

عاشق نباشه آدم

                            حتی خدا غریبه است

از لحظه های حوا

                         حوا می مونه و بس

نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه

شاید خدا قصه ت از نو نوشته باشه

 

 

۲۳۵- این بود زندگی

 

" میزی برای کار،
کاری برای تخت،
تختی برای خواب،
خوابی برای جان،
جانی برای مرگ،
مرگی برای یاد،
یادی برای سنگ،
این بود زندگی."

نوشته ای از زنده یاد" حسین پناهی "

 

۲۰۳- صدای گرگ می آید

 

مه سنگینی فضای روستا را گرفته بود، به گونه ای که برای رفتن به منزل پدر تنها، جهت سر زدن به او، به سختی در زیر نور چراغ تیر برق در محله ای که از هیاهوی کودکان و نوجوانان در چندین سال پیش که به بازی جنگل بازی و هفت سنگ و شمشیر بازی می پرداختند، چیزی نمانده جز سکوت مرگبار مهاجرت عظیم و سوسو چراغ منزل چند پیرمرد و پیرزن که چاره ای جز ماندن ندارند.

... پیرمرد نود ساله ای که زیر کرسی برقی نشسته  و از سالهای دور حکایت هایی تعریف می کند؛

«مادرم تعریف می کرد که به خانه آمدم و به مادر گفتم همسایه بچه مرده خود را می خوردند و مادر با ناراحتی و دلهره گفت: فرزندم  این موضع را برای هیچ کس تعریف نکن»

و پدر برای پذیرایی از زیر کرسی بلند می شود تا به قول خودش برایمان آجیل زمستانی بیاورد؛

«کشک بخورید برایتان مفید است.» 

و درست می گوید چرا که سبحان زمانی که در شکم مادرش بوده مغز استخوان های مادرش را با خیال راحت و بدون نگرانی و تشویش خورده است و مادر در ابتدای راه گوشتی است بر اسکلتی از استخوان پوک، اما زنده و دل خوش از تحرک

و پسر که بیش از دو سال و چند ماه از ورودش به این دنیای رنگ و وارنگ نگذشته است؛ روی کرسی پدر بزرگش ایستاده و شیرین کاری می کند و ماها را مشغول به خود دارد تا آمدن برف سنگین را متوجه نشویم.

مادر سبحان در تکمیل شیرین کاری های فرزند می گوید:«پسرم رنگ های قالی را می شناسد و  روزها در کنار دار قالی هر رنگی را بخواهم برایم می آورد و کمکم می کند.»

و سبحان که از  این حرفها کمی سر در می آورد می گوید:

«ققمز، قلماسی، کرمی، آره مامان؟»

و صدای تلویزیون از بین صحبت های ما می آید که مسئولی می گوید:

«ما باید ایران را آنگونه که شایسته است بسازیم»

و برادرم از فرسنگ ها دورتر تماس می گیرد تا حال پدر را بپرسد:

«پدر سلام

 من نگران شما هستم.

 در این برف بیرون نرو، می افتی

در خانه بمان.

اینجا هم هوا نامساعد است و ما در خانه مانده ایم.»

... و وقت رفتن، درب خانه پدر را باز می کنیم تا به خانه برویم؛

برف اینقدر سنگین است که راه را بند آورده.

شب تاریک و برف سنگین و پاها لرزان و خانه بس دور

صدای گرگ می آید

۱۹۶- ما واقعاْ فقیر هستیم!

 

روزی مردی ثروتمند تصمیم گرفت زندگی مردم فقیر را به پسرش نشان دهد به همین دلیل او را به روستایی برد که مردم آن زندگی محقری داشتند. آنها یک شبانه روز در یکی از خانه های محقر روستا ماندند.

فردای آن روز در راه بازگشت، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد سفرمان چه بود؟

پسرک پاسخ داد: عالی بود پدر متشکرم.

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر بچه پاسخ داد: فکر می کنم پدر.

پدر سوال کرد : پسرم از این سفر چه درسهایی گرفتی؟

پسرک کمی فکر کرد و گفت: فهمیدم ما در خانه یک سگ داریم ولی آنها چهار تا سگ دارند.

ما در حیاط خانه مان فانوس های تزیینی داریم اما آنها همه ستاره های آسمان را دارند.

حیاط ما محدود به چند دیوار است اما باغ آنها بی انتهاست!

مرد که از حرف های پسرش زبانش بند آمده بود و بهت زده به او نگاه می کرد. پسر رو به پدرش کرد و گفت:

متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاْ فقیر هستیم!

 

۱۸۳- حرف حسابی

 

این مطلب را از وبلاگ انجمن اندیشه ورزان برنا برداشتم:

روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

پروفسورحسابی

 

* دلی سربلند و سری سر به زیر

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!

اگر خنجر دوستان، گرده ایم؟!

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخمهایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست، عمری به سر برده ایم

مرحوم قیصر امین پور

* فیش فیش ادوکلن های خارجی

 

دوستان، حقیر را شرمنده محبت خویش می نمایند و با نظرات خود از طریق بخش نظرات، ایمیل، حضوری، تلفنی چه در تایید و چه عدم تایید مرا می نوازند.

هر چند در وضعیت موجود که به قول اخوان ثالث:

<سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را....>

از یک طرف و از طرفی دیگر زندگی در همسایگی سوسک و موش و در چهار دیواری که نام مسکن بر دوشش سنگینی می کند به معنی عام و وضعیت کار که یا در اداره ای مزد ناچیز مرگ وقتت را می گیری با هزار رابطه و ضابطه و یا در کارخانه ای آلوده، بهای سلامتی ات را؛

داشتن حضوری منتقد آن هم با جهت گیری تلاش در جهت رسیدن به مدینه فاضله ای که دیگران در مدت زمان بسیار کوتاه از وعده به آن جامه عمل پوشانده اند بدون عشق و عاشق بودن شدنی نیست.

و از این رهگذر پهنای باند ۱۶ کیلو بیت بر ثانیه در حالی که از ما بهتران با مگ و گیگ سر و کار دارند دردی بر دردمان می گذارد و رسالت و مسئولیت را سنگین تر

هر چند داشتن یک کار ثابت سازمانی و ماشین و خانه ای که نیمی از قسط هایش مانده است و کت و شلوار اتو کرده و فیش فیش ادوکلن های خارجی در صبحدم قبل از ورود به دود و دم مناطق شهری آرمانی ترین وضعیت یک انسان شرقی است؛

اما در این جامعه جهان سومی خود را از این گناه عین ثواب نگه می داریم و به شکرانه آن با لباس درهم و برهم، خانه ی اجاره ای و بوی کاهگل روستایی که نام شهر به خود گرفته است ظاهر را با باطن یکی کرده فقر را تئوریزه می نماییم.    

استیفن بارها و بارها سفارش کرده انتقاد را در پستوی خانه نهان باید کرد اما خانه ما جز سوراخ های متعدد موش چیزی به صورت پستو ندارد از اینرو

آنچنان منتقدیم، پس هستیم 

 

* اگر مستم و اگر دیوانه ام

 

- الهی از هر دو جهان محبت تو گزیدم و جامه بلا بریدم و پرده عافیت دریدم.

- الهی چون در تو نگرم از جمله تاجدارنم و تاج بر سر و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم و خاک برسر.

- الهی مرا دل بهر تو در کار است و گرنه مرا با دل چکار است، آخر چراغ مرده را چه مقدار است؟

- الهی تا به تو آشنا شدم، از خلق جدا شدم، در دو جهان شیدا شدم، نهان بودم و پیدا شدم.

- الهی اگر مستم و اگر دیوانه ام، از مقیمان این آستانه ام، آشنایی با خود ده که از کاینات بیگانه ام.

- الهی در سر خمار تو داریم در دل اسرار تو داریم و به زبان اشعار تو داریم، اگر گوییم ثنای تو گوییم و اگر جوییم رضای تو جوییم.

- الهی بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم، خواست، خواست توست، من چه خواهم.

- الهی به روز کار آمدم بنده وار، با لب پر توبه و زبان پر استغفار، خواهی به کرم عزیز دار خواهی خوار، که من خجلم و شرمسار و تو خداوندی و صاحب اختیار.

- الهی اگر خامم، پخته ام کن و اگر پخته ام، سوخته ام کن.

خواجه عبدالله انصاری

* محال است که من خر شوم

 

دست مزن! چشم، ببستم دو دست

راه مرو! چشم، دو پایم شکست

 حرف مزن! قطع نمودم سخن

نطق مکن! چشم، ببستم دهن 

هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن

خواهش نافهمی انسان مکن

لال شوم، کور شوم، کر شوم

لیک محال است که من خر شوم

 

از دوستان عذرخواهی می کنم با توجه به اینکه شعر را از اینترنت گرفتم و نام شاعر ذکر نشده بود از اینرو  نمی دانم شعر از چه شاعری است.

 

عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار

 

این شعر را از وبلاگ دوست بسیار عزیز «ناله گل» برداشتم و به وبلاگ آوردم:

 

عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک


عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاک


عشق گاهی ناودان گریه ی اشک بهار


عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار


عشق گاهی یک تلنگر بر زلال تنگ نور


پیچ و تاب ماهی اندیشه در ژرفای تور


عشق گاهی می رود آهسته تا عمق نگاه


همنشین خلوت غمگین آه


عشق گاهی شور رستن در گیاه


عشق گاهی غرقه ی خورشید در افسون ماه


عشق گاهی سوز هجران است در اندوه نی


رمز هوشیاریست در مستی می


عشق گاهی آبی نیلوفریست


قلک اندیشه ی سبز خیال کودکیست

بیل و کلنگ و ابزار

 

لازم دانستم خدمت عزیزانی که خود را به در و دیوار، آب و آتش می زنند تا در این وبلاگ مطلبی از آنان درج شود، نکته ای را معروض دارم:

این وبلاگ انتقادی است و انتقاد در برابر جایگاه، شخصیت و اندیشه موضوعیت پیدا می کند.

بیل و کلنگ و ابزار، آلات عملیاتی هستند و هر کس که بهره ای کم از عقل برده باشد نسبت به آن انتقادی را بیان نمی دارد.

بنابراین

جوجه کبابتان را میل فرمایید و بخندید و به خودتان سخت نگیرید.

ننگها دیدم اندر دفتر و طومارشان

 

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه یی

عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای

کاش می پرسید کس، کایشان به چند ارزیده اند

دوش، سنگی چند پنهان کردم اندر آستین

ای عجب! آن سنگ ها را هم زمن دزدیده اند

سنگ می دزدند از دیوانه با این عقل و رای

مبحث فهمیدنی ها را چنین فهمیده اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را

در ترازوی چو من دیوانه یی سنجیده اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع

عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در

گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده اند

کرده اند از بیهشی بر خواندن من خنده ها

خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده اند

من یکی آیینه ام کاندر من این دیوانگان

خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست

گرچه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده اند

خالی از عقلند، سرهایی که سنگ ما شکست

این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده اند

به که از من باز بستانند و زخمت کم کنند

غیر از این زنجیر، گرچیزی به من بخشیده اند

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم به خلق

ریسمان خویش را با دست من تابیده اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب

زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده اند

چوبدستی را نهفتم دوش زیر بوریا

از سحر تا شامگاهان، از پیش گریده اند

ما نمی پوشیم عیب خویش، اما دیگران

عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده اند

ننگها دیدم اندر دفتر و طومارشان

دفتر و طومار ما را زان سبب پیچیده اند

با سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست

عاقلان با این گران سنگی چرا لغزیده اند؟

التهاب نافرمانی و گناه

یه وقتهایی در برخورد با بعضی مسائل، خیلی کوچک می شوی و خرد

عارفی که یکی از بهترین روزهای عمرش را بیرون انداختنش از مسجد به علت کثرت شپش در لباسهایش می داند.

و این تفکر مورد انتقاد عارفی دیگر

اما

خرد شدنی نزد مخلوق که احترامی نزد خالق کسب کند چه زیباست

و

زدودن زنگاری است از روحی که در غبار و دود زندگی امروزی مجالی برای دیدن ندارد

و در لذت این روح برهنه

گاهی

به فکر پیش خرید «درد» می افتم برای خود

دردهای زمان حال و آینده

و با عشق بازی در غم های گذشته

حتی روزی که

پرنده ای ضعیف و نحیف محصول فاصله طبقاتی جامعه شعارزده

از داخل دستانم به آسمان پرید

پیش خرید دردهای خود و همه آنانی که می شناسم و

به آنان عشق می ورزم

درد  پیرمرد کشاورزی با یک عمر زحمت و رنج

درد جوانی با غرور شکسته

درد کودکی که در زندان بی تدبیری پدر و مادر خود الفبای زندگی می آموزد

درد کارگری که چاره ای ندارد جز استثمار شدنش

درد زنی با سالهای تلخ رنج و مرارت حاصل از فقر فرهنگی

درد محصلی که به او گفته می شود فقط به درست فکر کن

درد کارمندی که حقوق را مساوی با زمان از دست رفته اش می داند در سیستم ناکارا

و گاهی

تصمیم می گیرم بغض فروخورده را کنار دوستی نامهربان بگشایم

اما نه

شاید از التهاب نافرمانی و گناهی

گرم کنم

یخبندان و سرمای بی تحملی و بی ظرفیتی خود را از کوچک شدن ها و خرد شدن ها

نماز نکنند و روزه ندارند

 

... لحسا شهری است که همه سواد و روستای او حصاری است و چهار باروی قوی از پس یکدیگر در گرد او کشیده است از گل محکم، و میان هر دو دیوار قریب یک فرسنگ باشد.

... در شهر بیش از بیست هزار مرد سپاهی باشد و گفتند سلطان آن مردی بود شریف و او مردم را از مسلمانی باز داشته بود و گفته {که} نماز و روزه از شما برگرفتم. و دعوت کرده بود آن مردم را که مرجع شما جز با من نیست. و نام او بوسعید بوده است. چون از اهل شهر پرسند که: چه مذهب دارید؟ گویند که: ما بوسعیدی ایم. نماز نکنند و روزه ندارند ولیکن بر محمد و مصطفی (ص) و پیغامبری او مقرند. بوسعید ایشان را گفته بود که من باز پیش شما آیم، یعنی پس از وفات.

... و وصیت کرده است فرزندان خود را که ... محافظت کنند رعیت را به عدل و داد، و مخالفت یکدیگر نکنند تا من باز آیم.

... و کشاورزی و باغبانی کردندی و از رعیت عشر چیزی نخواستندی. و اگر کسی درویش شدی یا صاحب قرض، او را تعهد کردندی تا کارش نیکو شدی و اگر زری کسی را بر دیگری بودی، بیش از مایه ی او طلب نکردندی. و هر غریب که بدان شهر افتد و صنعتی داند چندانکه کفاف او باشد، مایه بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او به کار آید بخریدی، و به مراد خود رسیدی و زر ایشان همانقدر که ستده بودی باز دادی. و اگر کسی از خداوندان ملک و آسیاب را ملکی خراب شدی و قوت آبادان کردن نداشتی، ایشان غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و آسیاب آبادان کردندی، و از صاحب ملک هیچ نخواستندی. و آسیاها باشد در لحسا که ملک سلطان باشد و به سوی رعیت غله آرد کنند که هیچ نستانند، و عمارت آسیا و مزد آسیابان از مال سلطان دهند.

در شهر لحسا مسجد آدینه نبود و خطبه و نماز نمی کردند، الا آنکه مردی عجمی آنجا مسجدی ساخته بود، نام آن مرد علی بن احمد، مردی  مسلمان و حاجی بود و متمول.

لحسا - از سفرنامه ناصر خسرو قبادیانی

تو نیز مانند من کن تا نلرزی

 

سلطان محمود در زمستانی سخت به طلحک گفت که با این جامهء یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم.

گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی.

گفت: مگر تو چه کرده ای؟

گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.

عبید زاکانی

تنها برای امروز

 

تنها برای امروز

1-   فقط برای همین امروز خوشحال خواهم بود. لینکلن می گوید: بیشتر کسان همانقدر خوشحالند که فکراً برای قبولش آماده شده اند. شادی و نشاط در خود ماست و بعالم خارجی بستگی ندارد.

2-   تنها برای امروز خواهم کوشید که خود را با آنچه هست سازش دهم و نمی کوشم که همه را مطابق آروزی خود سازم. در امور خانوادگی و اداری و خوشبختی خود همیشه با حوادث خواهم ساخت.

3-    تنها برای امروز در فکر بدن خود بوده و با تمرین های سودمند پرورش می دهم. به سلامتی خود توجه خواهم کرد و دقیقه ای در مواظبت آن سستی نمی کنم تا چون ماشینی دستورات مرا اطاعت کنند.

4-    تنها برای امروز خواهم کوشید تا مغزم را پرورش دهم و مطالب سودمندی فرا خواهم گرفت و آن چیزهایی را مطالعه خواهم کرد که بکوشش تفکر و تمرکز افکار احتیاج دارد.

5-    تنها امروز برای تقویت روانی  یک کار مطابق میل خود و دو کار ضد آن انجام می دهم.

6-    فقط برای همین امروز با همه توافق نظر حاصل کرده و از کسی انتقاد نمی کنم. آرام صحبت خواهم کرد و با همه محترمانه برخورد خواهم نمود.

7-    تنها برای امروز سعی می کنم که برای همین امروز زندگی کنم و دیگر با چیزهائی که احتمال وقوع آن فردا است کاری نخواهم داشت.

8-    تنها برای امروز خود برنامه ای دارم که اوقات خود را چطور صرف کنم و برای هر ساعتش برنامه تنظیم می کنم. ممکن است  دقیقاً این برنامه را اجرا نکنم اما نوشتنش لازم است. دیگر تصمیم های عجولانه نمی گیرم.

9-    تنها برای امروز نیم ساعت از وقت خود را برای خودم صرف می کنم و با خدای خود خلوت می کنم و اسرار خود را نزد او بر ملا می سازم.

10-  تنها برای امروز وحشت را از خود دور می کنم. بویژه از خوشحال بودن. از زیبائی لذت بردن. عاشق شدن و طرف عشق دیگری قرار گرفتن بیمی ندارم.

مبارزه با نگرانی دیل کارنگی

 

پالایش سه گانه سقراط

سقراط

 

 در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:

"سقراط، آیا میدانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟"

سقراط جواب داد: "یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه گانه نام دارد   

آشنای سقراط: "پالایش سه گانه؟"

سقراط: "درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه میخواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی حقیقت است؟"

آشنای سقراط: "نه، در واقع من فقط آن را شنیده ام و..."

سقراط: "بسیار خوب، پس تو واقعا نمیدانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟"

آشنای سقراط: "نه، برعکس..."

سقراط: " پس تو میخواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟"

آشنای سقراط: " نه، نه حقیقتا."

سقراط نتیجه گیری کرد: "بسیار خوب، اگر آنچه که میخواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا میخواهی به من بگویی؟"

 

اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بو د.

فقیه مردم آزار

 

مراد از نزول قرآن، تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب، عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته، عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد.

سرهنگ لطیف خوی دلدار               بهـــــــتر ز فقیــــه مردم آزار

***

جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر به فلک رسد همان خسیس است. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد، ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهری علوی است ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد با خاک برابرست و قیمت شکر نه از نی است که خود خاصیت وی است.

چو کنعان را طبیعت بی هنر بود          پیمبرزادگــــــی قدرش نیفزود

هنر بنمای اگر داری نه گوهــــــر          گل از خارست و ابراهیم از آزر

گلستان سعدی

مردی که می خواست دنیا را تغییر دهد

 

در گورستانی، بر روی سنگ قبر مردی زاهد،‌ چنین نوشته شده بود!

«زمانی که جوان و آزاد بودم و رویاها و آرزوهای نامحدودی داشتم، آرزو داشتم که دنیا را تغییر دهم.

همچنان که رشد کرده و عاقل تر شدم، پی بردم که دنیا تغییر نمی کند، بنابراین وسعت خود را کوچک تر کرده و تصمیم گرفتم که کشور خود را تغییر دهم، اما این آرزوی من نیز، غیرممکن به نظر می رسید.

در واپسین سالهای عمر، با تلاش بیهوده ای، بر آن شدم که خانواده خود را تغییر دهم، اما افسوس که آنان نیز قابل تغییر نبودند.

و اکنون که در بستر مرگ دراز کشیده ام، ناگهان به این موضوع پی بردم که، اگر در نخستین قدم، خود را تغییر می دادم، می توانستم در قدم بعدی، خانواده خود را تغییر داده و با دلگرمی و الهام گرفتن از آنان، انسان بهتر و سودمندی برای کشور خود باشم و کسی چه می داند، شاید می توانستم حتی دنیا را تغییر دهم.»

برگرفته از مجله اطلاعات هفتگی - ۲۷ مرداد ۱۳۸۶