سوشید

نام کوهی در برزک

سوشید

نام کوهی در برزک

۳۴۳- روز زن

روز زن را چگونه گذراندید


روز زن از نگاه عناصر ذکور خانه، البته از نوع کوچکش!


قلم به دست می‌گیرم وانشایم را آغازمیکنم. ما در روز زن هیچ جا نرفتیم چون مادرمان به شدت از دست پدرمان عصبانی بود که چرا او مثل شوهرخاله‌مان برای مادرمان دستبند طلا نخریده. پدرمان هم می‌گفت پول نداشتم ولی مادرمان قبول نمی‌کرد.در این روز پدرمان از همان اول صبح خودرا به آن راه زده بود که یعنی نمی‌داند امروزروززن است. اما مادرمان خیلی با پدرمان مهربان شده بود و

 

ادامه مطلب ...

۳۴۲- بهشت و جهنم

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"

خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"

۳۳۲- هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتین

 

هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتین که شما هیچ گاه آنان را نمی دانستید. بله، همگی ما می دانیم که انیشتین این فرمول (e=mc2) را کشف کرد. اما واقعیت آن است که چیز های کمی در مورد زندگی خصوصیش می دانیم، خودتان را با این هشت مورد، شگفت زده کنید!

ادامه مطلب ...

۳۳۱- قهقهه ، باعث کاهش استرس می شود.



بر اساس تحقیقات جدید دانشمندان ، قهقهه میزان هورمون های استرس را در خون کاهش می دهد.

پژوهشگران دانشگاه پزشکی لوما لیندا ، با نمایش یک فیلم کمدی ، 16 مرد را در موقعیت خنده آور قرار دادند و میزان هورمون های استرس مانند کورتیزول ، اپی نفرین و دوپاک را در خون آنان ، قبل ، حین و بعد از نمایش فیلم ، اندازه گیری کردند .

نتایج این بررسی که در همایش علمی زیست شناسی تجربی 2008 مطرح شد ، نشان می دهد ، هورمون های استرس در خون افراد ، بر اثر تماشای فیلم خنده دار به میزان چشمگیری کاهش می یابد .

به گفته پژوهشگران : قرار گرفتن در موقعیت های مثبت ، با کاهش هورمون های استرس ، از عوارض ناشی از افزایش مزمن این هورمون ها پیشگیری می کند .

محققان با توجه به نتایج این پژوهش توصیه می کنند ، در برنامه های کاهش استرس و فشار های روانی از موقعیت های خنده آور ، استفاده شود .

۳۳۰- عشق به اعضای خانواده

دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد . اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .
صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد . پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست . من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .
پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکر بکنی ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .
دوستان عزیز ، آیا شما در زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید ؟ بله ، عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .

۳۲۴- آبدارچی مایکروسافت

 

بیکاری برای سمت آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با اون مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین،آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطورتاریخی که باید کار رو شروع کنین..
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

ادامه مطلب ...

۳۲۲- تدبیر تازه دولت بریتانیا برای مبارزه با چاقی


از نسل ها پیش الاغ سواری در ساحل دریا یکی از تفریحات مورد علاقه کودکان بریتانیایی بوده است
به موجب دستورالعملی که از امروز در بریتانیا به اجرا درمی آید کودکانی که وزنشان از 50 کیلوگرم بیشتر است نمی توانند در سواحل این کشور الاغ سواری کنند.
هدف از این دستورالعمل که نهاد موسوم به "پناهگاه الاغ در بریتانیا" از آن حمایت کرده این است ؛

ادامه مطلب ...

۳۰۷- دلایل علمی عاشق شدن


چه زمانی متوجه حضور کسی در قلب خود میشوید؟ عشق در کیمیای ذهنتان باعث چه رویدادی میگردد؟ و آیا عاشق شدن صرفاً طریقه ای طبیعی برای حفظ بقای نوع بشر است؟
ما نام عشق را بر آن می نهیم. عشق به مانند روشنای آفتاب حس میگردد. اما روح بخش ترین احساسات انسانها شاید همین راه حل زیبای طبیعت برای بقای نسل آدمیان و تولید مثل آنها باشد.
مغر توسط مجموعه ای از مواد شیمیایی اثر بخش، ما را در دام عشق گرفتار می آورد. تـصور بر این است که در حال گزینش شریکی برای خود هستیم، در حالی که ممکن است طعمه ای دلباخته برای دام دوست داشتنی طبیعت بیش نباشیم.
روان پژوهان نشان داده اند در حدود 90 ثانیه تا 4 دقیقه زمان لازم است تا شما درباره عشق کسی تصمیم گیری نمایید.

تحقیقات گویای این مطلب میباشند:

 

ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

۳۰۴- مردی با چهار همسر


روزی روزگاری مرد ثروتمندی بود که چهار همسر داشت . مرد بیشتر از همه عاشق همسر چهارمش بود و همیشه برایش گران قیمت ترین هدایا و بهترین غذاها را فراهم می کرد . او عالی ترین ها را برای همسرش می خواست .

 همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به داشتن او افتخار می کرد اما همیشه از این می ترسید که روزی این زن او را ترک کند .
مرد همسر دوم اش را هم دوست داشت . این زن بسیار صبور و همیشه با محبت مراقب او بود . مرد به او اعتماد زیادی داشت و هر وقت با مشکلی مواجه می شد از او کمک می خواست .

همسر اول مرد به او بسیار وفادار بود و نقش مهمی در نگهداری ثروت او بازی می کرد . با این وجود او همسر اولش را دوست نداشت . اگرچه این زن عمیقا عاشقش بود اما مرد ، کم تر به این زن توجه می کرد .
روزی مرد احساس کرد بیمار است و فهمید فرصت زیادی برای زندگی ندارد .
بنابراین

از چهارمین همسرش پرسید : من تو را بیشتر از همه دوست دارم و برای تو بهترین هدایا را گرفتم و بیشتر از همه مراقب تو بودم ، حالا که دارم میرم ، آیا در کنارم می مانی ؟ به من کمک می کنی ؟

زن چهارم پاسخ داد: نه به هیچ وجه . و بدون گفتن کلمه ای دیگر به راه خود رفت .
پاسخ او درست مثل چاقوی تیز در قلب مرد فرو رفت .
مرد غمگین از همسر سومش پرسید : من در تمام زندگی ام تو را دوست داشتم . حالا که دارم می میرم کنار من می مانی ؟ آیا به من کمک می کنی ؟
همسر سوم پاسخ داد : زندگی هم چنان زیباست وقتی تو بمیری ، من دوباره ازدواج می کنم . قلب مرد شکست و یخ زد .
سپس از همسر دومش پرسید : من همیشه موقع مشکلات به سراغ تو می آمدم و تو هم همیشه به من کمک کردی . حالا که دارم می میرم آیا از من حمایت می کنی ؟به من کمک می کنی ؟
همسر دوم پاسخ داد : من متاسفام ، الان نمی توانم کمکت کنم . نهایتا می توانم با تو تا مزارت بیایم .

این جواب درست مثل این بود که به مرد صاعقه بزند و مرد احساس تباهی کرد . بعد صدایی آمد که می گفت : من با تو می مانم و با تو می آیم .
مهم نیست که تو کجامی روی . مرد به دنبال صاحب صدا گشت .
همسر اول مرد بود .
او خیلی نحیف بود ، چون مرد به او خوب رسیدگی نکرده بود .
مرد گفت : من باید وقتی فرصتش را داشتم بهتر از تو مراقبت می کردم !


حقیقت این است که همگی ما چهار همسر در زندگی مان داریم .
چهارمین همسر ما بدن ماست ، مهم نیست که چقدر زمان برای رسیدگی به آن صرف کردیم ، وقتی ما می میریم او ما را ترک می کند .
همسر سوم ما : دارایی ، موقعیت و ثروت ماست وقتی ما می میریم همه آن ها به دیگران تعلق پیدا می کند .
دومین همسر ما خانواده و دوستان ما هستند ، مهم نیست که چه مدت زمانی همراه ما بوده اند ، بیشترین کاری که آن ها قادرند برای ما انجام دهند این است که با ما تا سر مزار مان بیایند !
اما اولین همسر ما روح و روان ماست ، که اغلب اوقات در پی ثروت و قدرت و موقعیت از آن غافل شده ایم . تنها روح ما است که هر کجا می رویم ما را همراهی می کند .
بنابراین همین حالا روحت را تقویت کن و پرورش بده . چرا که این بزرگترین هدیه ای است که در این دنیا به تو پیشکش شده !

امیر حسین
http://serabbakhsh86@yahoo.com

۲۸۷- یک سوال برای هر روز

 

اگر یک قورباغه را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید قورباغه چه
کار می کند؟
بیرون می پرد! درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست وباید برود!

حالا اگر همین قورباغه را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبه تدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟

استراحت میکند...چند دقیقه بعد به خودش می گوید: ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.

نتیجه اخلاقی داستان!

زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان، ابلهی کنیم و وقت را از دست بدهیم و ناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است .همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم.

سوال؟

اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟

البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام !

اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و...آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟ نه! با بی خیالی از کنارش می گذرید.

برای کسانی که ورشکسته می شوند ،اضافه وزن می آورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟

زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشید!

ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم :به کجا دارم می روم؟آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتر ازسال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

خلاصه کلام :

شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید و پایین بیفتید.



برگرفته از کتاب ارزشمند آخرین راز شاد زیستن
نوشته آندره متیوس

 

۲۸۶- و عشق

 

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس، و ... هر کدام به روش خود می زیستند تا اینکه یه روز دانایی به همه گفت:
هرچه زودتر این جزیره را ترک کنین، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره رو ترک کردند. در این میان، ”عشق“ هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود."عشق“ سریعا برگشت و قایقش را به همه ی حیوانها و ”وحشتِ“ زندانی شده توسط آنها سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای ”عشق“ نماند. قایق رفت و ”عشق“ تنها در جزیره ماند جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و ”عشق“ تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا ”ترس“ جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت.


فریاد زد و همه ی احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکیها، قایق دوستش”پولداری“ را دید و گفت: ”پولداری“ عزیز، به من کمک کن؟

پولداری“ گفت: متاسفم، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد.

“ عشق“ رو به سوی قایق ”غرور“ کرد و گفت: مرا نجات میدهی؟

“ غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی“

عشق“ رو به سوی ”غم“ کرد و گفت: ای ”غم“ عزیز، مرا نجات بده“

اما ”غم“ گفت: متاسفم ”عشق“ عزیز، من اونقدر غمگینم که یکی باید بیاد و خودمو نجات بده

در این بین ”خوشگذرانی“ و ”بیکاری“ از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست از دور ”شهوت“ را دید و به او گفت:

شهوت عزیز، من را نجات میدی؟ شهوت پاسخ داد: هرگز .... برو به درک ..... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری! ... حالا بیام نجاتت بدم؟
عشق که نمی تونست ”ناامید“ باشه، رو به سوی خدا
کرد و گفت: خدایا... منو نجات بده ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد: نگران نباش من دارم به کمکت می آیم عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قایق ”دانایی“ یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد،
زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود عشق برخاست. به ”دانایی“ سلام کرد و از او تشکر نمود دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت: من ”شجاعتش“ را نداشتم که به سمت تو بیایم. شجاعت هم که قایقش دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند. پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم. تو حکم فرمانده بقیه ی احساسها را داری “عشق“ با تعجب گفت: پس اون صدا کی بود که بمن گفت برای نجات من می آد؟"

دانایی گفت: او زمان بود. عشق با تعجب! گفت: زمان؟ دانایی لبخندی زد و پاسخ داد: بله، ”زمان“....

چون این فقط ”زمان“ است که لیاقتش را دارد تا بفهمد که ............ ”عشق“ چقدر بزرگ است !!!!!

۲۸۵- درد، نام دیگر من است

درد، نام دیگر من است

 

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

۲۸۴- انتقاد مخرب و سازنده

 

افراد موفق بسیاری معتقدند که تنها دلیل موفقیت آنها این بوده است که به خود اجازه دادند تا شکست بخورند. حقیقت این مسئله زمانی مشخص می شود که در زندگی بسیاری از تاجران موفق جستجو کنیم. خواهیم دید که در راه رسیدن با اهدافشان، چطور بارها و بارها شکست خورده اند تا اینکه به موفقیت دست یافته اند.

چیز دیگری که به همین اندازه در موفقیت آنها مهم بوده این است که آنها می دانند چطور از انتقادات دیگران-چه سازنده باشد و چه نباشد- بهترین استفاده را ببرند. آنها با استفاده از انتقادهای دیگران تشکیلات خود را راه اندازی می کنند.

ظرفیت برخورد با انتقادات و پیشرفت کردن به واسطه ی انها یکی دیگر از عوامل مهم در موفقیت است. به نکات زیر در این رابطه دقت کنید تا شما هم بتوانید یکی از آن افراد موفق باشید.


انواع مختلف انتقاد
انتقاد دو نوع دارد: سازنده و مخرب. با هر دو این انتقادها باید به دقت  اما به طریقی متفاوت برخورد کرد.

اکثر افراد تصوری منفی از کلمه ی انتقاد دارند و فکر می کنند همه ی انتقادها لزوماً مخرب هستند. این به این دلیل است که در کودکی به دلایلی نامشخص مورد انتقاد دیگران قرار گرفته ایم و خاطرات آن از کودکی تا بزرگسالی به همراه ما بوده است.

هدف انتقاد مخرب، خراب کردن و آسیب زدن به اعتماد به نفس افراد و بازداشتن آنها از انجام کارهایشان و لطمه زدن به شخصیت آنها است.
انتقاد مخرب   
یکی از بهترین نمونه های انتقاد مخرب این است که رئیستان به شما بگوید: "چطور توانستی چنین اشتباه احمقانه ای را انجام دهی؟ آن موقع به چی فکر می کردی؟ اصلاً من نمی دانم چرا تو را استخدام کردم."

البته چنین رئیسی فکر می کند با این طریق حرف زدن، کارمندش را تحریک خواهد کرد بهتر کار کند، اما کارمند از چنین رئیسی متنفر شده و کار را ترک خواهد کرد. این به این دلیل است که انتقادش خیلی کلی و منفی بوده و به کارمند نفهمانده است که چطور فعالیت و کارکردش را اصلاح کند، فقط او را محکوم کرده است.

انتقاد مخرب به هیچ وجه سودمند نیست. ممکن است به شما بفهماند که اشتباهی مرتکب شده اید، اما تا زمانی که هیچ علاج و راه چاره ای جلوی رویتان نمی گذارد، تاثیری منفی و مخرب خواهد داشت.

روش برخورد:  تنها راه و بهترین راه برخورد با چنین انتقاداتی این است که آنها را نادیده بگیرید و به مسائل مثبت تری فکر کنید.

انتقاد سازنده
حال که جنبه ی منفی انتقاد را بررسی کردیم، ببینیم انتقاد چطور می تواند باعث اصلاح و پیشرفت شخص شود.

مثال قبلی از انتقاد مخرب را در نظر بگیرید. به جای گفتن، "چطور توانستی چنین اشتباه احمقانه ای را انجام دهی؟ آن موقع به چی فکر می کردی؟ اصلاً من نمی دانم چرا تو را استخدام کردم."، یک رئیس دانا و کار کشته می تواند بگوید: "از گزارش شما ممنونم. می دانم تلاش زیادی برای تهیه آن کرده اید. اما داشتم فکر می کردم اگر کمی آن را خلاصه تر کرده و چند نمودار هم به آن اضافه می کردید بهتر می شد. اگر بتوانی این تغییرات را در آن بدهی و باز به من نشان دهی واقعاً متشکر خواهم شد."

چرا چنین انتقادی خوب است؟ و چرا شما باید با رفتاری مثبت با این نوع انتقاد برخورد کنید؟
کاملاً مشخص است. این انتقاد، انتقادی سازنده است چون راه های اصلاح را جلوی پای شما قرار داده است. همچنین خوشحال خواهید بود چون از جنبه های خوب کارتان نیز قدردانی شده است.

راه های برخورد:  شما متوجه خواهید شد که انتقادی سازنده است. سعی کنید کاملاً منظور انتقاد کننده را فهمیده و درمورد راه های اصلاح کارتان سوالات لازم را بپرسید. و از فرد برای انتقاد سازنده اش تشکر و قدردانی کنید.


از منفی به مثبت...
تصور کنید انتقاد نوع اول -نوع منفی- را دریافت کرده اید. چطور می توانید آن را به چیزی مثبت تبدیل کنید؟

ابتدا باید اطمینان یابید که منظور را فهمیده اید. کار خود را توجیه نکنید چون ممکن است می توانسته اید کار خود را بهتر انجام دهید. حال به مرحله ی بعد می رویم: از منتقد بپرسید چه چیزی را در کارتان اشتباه دیده است و چرا و بعد از او راه های اصلاح و درست کردن آن را سوال کنید. اگر نتوانستند سوال شما را جواب دهند، انتقاد را نادیده بگیرید و فکر کنید که کارتان را خوب انجام داده اید. چون بعضی افراد ذاتاً منفی باف هستند.

اما فکر کنید انتقاد صحیح بوده است. می توانید با فرد منتقد در مورد راه های اصلاح کارتان گفتگو و مشورت کنید.

قدم آخر انجام اصلاحات و تغییرات در کارتان است. یادتان باشد که حتماً باز با فرد منتقد چک کنید تا ببینید اصلاحاتتان را درست انجام داده اید یا خیر.

اگر سعی کنید همه ی انتقادها را با دیدی مثبت ببینید و به روش های بالا به آن جواب دهید مطمئناً نتایج خوبی خواهید گرفت و در پیشبرد اهدافتان موفق خواهید شد.


امیدوارم لذت برده باشید

۲۸۳- می توانم خود را مهار کنم

 

سال ها پیش زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد
دریکی از غارهای این منطقه زندگی می کرد . در آن دوره ویسکوز فقط یک قصبه مرزی بود که
اهالی اش راهزنان گریزان از عدالت ، قاچاقچی ها ، روسپی ها ، ماجرا جویانی که در جست و جوی
همدست به این جا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند
شریرترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و
مالیات های گزافی بر کشاورزانی تحمیلی می کرد که هنوز اصرارداشتند شرافت مندانه زندگی کنند
یک روز ساون از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از از خواست برای گذراندن شب جایی به او
بدهد آحاب خندیدو گفت
نمی دانی من قاتل ام ؟ که تاکنون سر آدم های زیادی را در زمین هام بریده ام ؟که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد ؟
ساون پاسخ داد
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد
چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود
برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست .
کمی گپ زدند . آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و
دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت .
جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت
ساون پس از این که چند لحظه او را تماشا کرد چشم هاش را بست و خوابید
آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد
صبح وقتی ساون بیدار شد اورا اشک ریزان کنار خود دید
احاب گفت : نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من
گذراند و به من اعتماد کرد اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم
تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم پس من هم چنین کردم



می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه
آحاب ، آحاب شرع کرده بود به تیز کردن خنجرش . از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از
خودش است ، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد و پرسید
اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا بیاید ، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست
قدیس جواب داد : نه . اما می توانم خودم را مهار کنم
آحاب دوباره پرسید : و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری و در ازایش کوه را ترک
کنی و به ما ملحق بشوی می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی ؟
قدیس گفت : نه . اما می توانم خودم را مهار کنم
آحاب دوباره پرسید : اگر دو برادر سراغت بیایند ، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک
قدیس بداند ، می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی ؟
قدیس پاسخ داد:هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم


می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد



برگرفته شده از کتاب شیطان و دوشیزه پریم
نوشته نویسنده زیبا تفکر :پائولو کوئلیو

 

۲۴۸- دوستیم تا همیشه

 

یادش بخیر روزها داشتیم این داستانی که براتون مینویسم حقیقت داره من یه دوست داشتم به اسم امیرکه با هم دورانی داشتیم همیشه تو مدرسه گروه، گروه تشکیل می دادیم و با هم به جنگ ،جنگ بازی کردن می پرداختم همیشه هم دست و صورتامون خونی یا لباسها و کیف هامون پاره بود دیگه پدر مادرمان به ذله اومده بودند خودشون موقع مدرسه می اوردن و بهمونو میزاشتن که سر صف با هم دعوا نکنیم اخه ما همیشه سر اینکه اول صف یا اخر صف بایسیم دعوا می کردیم سر کلاس هم به معلمون خیلی اذیت میکردیم یادمه یه روز معلممون میخواست بره دفتر کاری رو انجام بده از امیر خواست که کسانی که شلوغ میکنند رو اسمشونو بنویسه و بده به معلممون که تنبیه ش کنه یا به گل (قول) خودش ما رو بیندازه انباری مدرسه که توش دیو هست اما همین که معلممون پاشوازکلاس گذاشت بیرون ما همه رفتیم حیاط مدرسه دیدم که مستخدم مدرسه مون گوشه حیاط اتیش (آتیش) روشن کرده و زباله ها روانداخته که بسوزن و از بین برن ما هم تا دیدم مستخدم مدرسه نیست شروع کردم چهارشنبه سوری بازی کردن مثل سرخ پوست ها هوهوهو میکردیم و از روی اتیش می پریدیم من هم دیدم که فقط یه چیز از سرخ پوست ها کم داریم علامت دادن با اتیش من زود اومدم طرف کلاس و چادر معلممون که روی میزش بود رو برداشتم و رفتم طرف حیاط امیر با دیدن چادر جا خورد و گت (گفت ) ماهان میخوای چی کار کنی؟ گفتم هیچی حاظری سرخ پوست شیم؟ سرشو اروم تکون داد به معنای رضایت اخه می ترسید که خانوم معلم پیدا شه. چادرو و با هم گرفتیم رو اتیش دود جمع شد و وقتی چادرو کشیدیم کنارمثل سرخ پوست ها دود به هوا رفت کلی حال کردیم بعد از چند بار انجام دادن یه دفعه چادر معلممون از دستمون در اومد و همون چیزی که نباید اتفاق می افتاد افتاد چادر معلممون اتیش گرفت اونم چه اتیشی که نشد خاموش کنیم همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم که معلممون اومدش تو حیاط و گوش منو چنان گرفت کشید که هیچ وقت یادم نمیره منو برد دفتر، امیر اومد تودفتر و گفتش که من این کارو انجام دادم چادرو من اتیش زدم من هم دیدم که امیر میخواد خودشو به خاطر من به دردسر بیندازه زود برگشتم گفتم نه خانوم به خدا دروغ میگه امیر هم میگفت نه خانوم ماهان دروغ میگه خانوم معلممون در همین حال بود که یه دفعه امیر گفتش من ماهانو دوست دارم ماهان بهترین دوست منه خانوم معلم یه نگاه کرد به ما و بغضش گرفت گفت تا به حال بچه هایی مثل شما ندیدم که این همه همدیگه رو دوست داشته باشن سعی کنین که همیشه برای هم دوست خوبی باشین سعی کنین که بی معرفت نباشین و همدیگه رو تنها نزارین من دستم اوردم جلو گفتم امیر قول مردونه بده که همیشه باهام باشی امیر بیا دست مردونه بدیم که خانوم بدونه ما همیدیگه رو برای همیشه دوست دارم امیرهم دست داد اما واقعا نمیدونستم که چقدر بی معرفته اره امیر بیمعرفت بود بیمعرفت یه روز صبح میخواستم برم مدرسه که خواب موندم پیش خودم گفتم چرا امیر بی معرفت منو بیدار نکرد که خواب نمونم؟ گفتم اشکال نداره شاید خواب افتاده راه افتادم طرف مدرسه دیدم امیر نیومده ساعت2شد که زنگ مدرسه خورد راه افتادم طرف خونه تو راه یه پیکان ابی جست پائین خوش رنگ دیدم که جلویه گل فروشی وایستاده و دارن تزئینش میکنن اما نمیدونم که چرا سیاه تزئینش میکردن به راهم ادامه دادم گفتم یه سر برم به خونه امیرینا ببینم کجا مونده چرا امروز نیومده مدرسه رفتم تا رسیدم سر کوچه دیدم که همون ماشین پیچید کوچه امیرینا دلم شور زد یعنی چی میتونست شده باشه؟ یادم افتاد که امیر میگفت همسایمون حالش خیلی بده امروز فرداس که بمیره اومدم تو کوچه دیدم که چلچراغ گذاشتن اما چرا جلوی در امیرینا؟ رفتم جلو تا عکسو دیدم خشکم زد دیدم یه پسره خیلی قشنگ با چشمهای کاملا ابی ابروهای پیوندی داره منو نگاه میکنه گفتم یعنی کی میتونه باشه؟ یعنی امیره؟ امیر که بهم قول داده هر کجا بخواد بره منم با خودش میبره نه نمیتونه امیر باشه یه دفعه بدنم سرد شد انگاری که یه پارچ اب یخو ریختن رو سرم موهای بدنم بیز بیز شد نمیتونستم باور کنم اون ماشین عروسی که دیدم یعنی ماشین عروس امیره که سیاه تزئینش کردن؟نمیتونستم گریه کنم بغض سنگینی جلوی نفس کشیدنمو میگرفت میخواستم داد بزنم اما نمیدونم که چرا داد نمیزدم
اما دیدم که اشکهام اهسته دارن باهام همدردی میکنن اما بغضم نمیخواد با من همراهی کنه نمیخواد یه جیغ بلند بکشه به همه بگه که امیر چرا منو تنها گذاشتی یادته بهم میگفتی تو عروسیم ساقدوشت میکنم؟ یادته.. اما اخه چرا اخه چرا الان باید از تابوتت بگیرم همراهیت کنم؟ اما اینو بدون که من یه روزی میام پیشت منتظرم باش تو خودکشی کردی نه؟ یادته هر کاری تو میکردی من هم میکردم؟
حالا تو خودکشی کردی اما من هنوز زندم منتظرم باش به زودی میام پیشت اره امیر خیلی بیمعرفت اون منو تنها گذاشت و رفت برای همیشه الانم که هر وقت میرم سر قبرش بهش میگم امیر خیلی بیمعرفت بودی که منو تنها گذاشتی اخه این رسمش بود مگه تو نبودی میگفتی دوستیم تا همیشه این بود قول دادنت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۲۴۷- کربلا در میعادگاه

کربلا در میعادگاه                 شماره 4

 

به نام مولایم  حسین


این داستان رو یه  جایی شنیدم بعد نیست   شما هم بشنوید از سری معجزات آقام ابوالفضل
عالمی نقل می کند که در مجلسی وارد شدم زنی در آن مجلس در حال پذیرایی بود  ودر میان پذیرایی اش مرتب ما را خادم عباس خطاب می کرد  که این کلمه برای  من غریب بود چون منی که از عالمان عربستان بودم وبه حضرت عباس  اردات خاصی نداشتم چرا به  این  لقب خوانده می  شدم ...
تا این که از همسر آن زن پرسیدم ، همسرش بعد از سکوت کوتاهی  گفت زنم  به هرکسی که برایش محترم باشد  چنین  لقبی می دهد می خواهد این شخص حاکم ،عالم و یا یه شخص عادی باشد  این علت اردات او را به گذشته می توان نسبت داد
سالها پیش تنها فرزند پسرم بیمار بود همه طبیب ها او را جواب کرده بودند تا اینکه به خدمت  آقا ابوالفضل بردیمش

همان طور که من وهمسرم در حال دعا کردن  بودیم  فرزندم جان داد و مُرد  در آن لحظه همسرم  زجه کنان فریاد بر آورد که من برای شفای  فرزندم به دیدارت آمدم همه می گویند تو باب الحوائجی  چرا پسرم را کشتیییییی!

با این حرف  تمام زائرهای حرم به گریه افتادند

همین که محو شنیدن داستان مرد شده بودم جوانی  رشید وارد مجلس شد و خطاب به مرد گفت سلام  پدر

مرد روبه ما کرد وگفت: این همان پسر کشته شده من است حاال بقیه داستان را از او بشنوید
پسرگفت :  احساس سبکی می کردم که روح از بدنم جدا شد  در آسمان ها انواری زیبا به چشم می خورد که یکی پیامبر اکرم (ص)،دومی بی بی فاطمه زهرا،  سومی حضرت علی(ع)، چهارمی امام حسن مجتبی، پنجمی امام حسین (ع) و در آخر آقام حضرت عباس بودند همچنان که محو چنین انواری بودم  شنیدم که حضرت عباس رو به پدرشون کردندو فرمودند:بابا جان  از خدا بخواهید که جان این پسر را برگرداند مادر این  پسر من را در زمین رسوا کردند...
حضرت علی فرمود: مشیت خداهرچه  باشد همان می شود،حضرت عباس روبه پیامبر وحضرت زهرا کردند و از آنها هم درخواست کرد ولی همه گفتند مشیت الهی هست هرچه خدا بخواهد همان می شود  

حضرت ابولفضل که نا امید شده بودند شروع به گریه کردند طوری که همه حضار شروع به گریه کردند و بلند فریاد زدند ای عزارئیل به اذن خدا اوند عادل  این پسر را به زمین گردان که مقام و مرتبه ابوالفضل در زمین خیلی محترم و بزرگ است

۲۴۵- شرط عجیب بخشش قصاص

شرط عجیب بخشش قصاص : ازدواج پدر مقتول با مادر قاتل    
روزنامه ایران امروز نوشت: کیف قاپ زندانى که به اتهام قتل هم سلولى اش در آستانه قصاص قرار داشت با پذیرش شرط عجیب پدر مقتول از مجازات اعدام نجات یافت.
مادر پسر جنایتکار پس از شنیدن شرط پدر مقتول در جلسه صلح و سازش دادسراى جنایى، در حالى که شوکه شده بود پس از چند روز براى نجات جان فرزندش حاضر به ازدواج شد. به گزارش خبرنگار ما، حدود ۳ سال قبل مجید ـ ۲۴ ساله ـ که به اتهام کیف قاپى در زندان رجایى شهر زندانى بود، با غلامرضا ـ ۲۶ ساله ـ که به اتهام فروش مواد مخدر زندانى بود، آشنا شد. اما مدتى بعد میان آن دو اختلاف و مشاجره هایى درگرفت. سرانجام نیز روز اول مرداد سال ۸۳ مجید و غلامرضا پس از جر و بحث تند با هم درگیر شدند که مجید با شىء نوک تیز غلامرضا را در راهرو زندان از پا درآورد.
بنابراین پرونده مجید به اتهام قتل عمد براى رسیدگى به شعبه ۷۱ دادگاه کیفرى استان تهران ارجاع شد و هیأت قضایى به استناد دلایل و مستندات پرونده مجید را مجرم شناخت و او را به قصاص نفس ـ اعدام ـ محکوم کرد. قضات دیوان عالى کشور نیز پس از رسیدگى به پرونده، اعتراض متهم به قتل را وارد ندانسته و حکم اعدام او را تأیید کردند. در طول گذشت ۳ سال از ماجراى قتل مادر قاتل بارها براى گرفتن رضایت به خانه پدر مقتول مراجعه کرد. اما این مرد به هیچ وجه حاضر به گذشت نبود تا این که در آخرین روزهاى زندگى پسر اعدامى به پیشنهاد قاضى جابرى رئیس اجراى احکام دادسراى جنایى تهران، خانواده مقتول و متهم براى آخرین بار در دادسرا حضور یافتند.در این جلسه که با ریاست عصمت الله جابرى و محسن پورمکرى مسئول واحد صلح و سازش، تشکیل شد قاضى اجراى احکام به پدر مقتول گفت: متهم پسر جوان و پشیمانى است. بارها با ارسال نامه هاى مختلف از اشتباه هاى گذشته و عذاب وجدانش نوشته است. او از ما خواسته به خاطر رضاى خدا او را عفو و از گناهش چشم پوشى کنید. پدر غلامرضا که پس از شنیدن حرف هاى مسئولان لب به سخن گشود با صراحت اعلام کرد به هیچ وجه حاضر به اعلام رضایت و گذشت نیست اما پس از چند ساعت گفت وگوى نفسگیر سرانجام شرط عجیبى را مطرح کرد. او خطاب به مادر جوان اعدامى گفت: فقط در صورتى حاضر به گذشت هستم که مادر متهم پیشنهاد ازدواج مرا بپذیرد و ۲۰ میلیون تومان نیز بابت دیه بپردازید.با اعلام این پیشنهاد، حاضران در جلسه از جمله مسئولان واحد صلح و سازش و خانواده محکوم به مرگ شگفت زده دقایقى مات و مبهوت به هم چشم دوختند. زن میانسال که بیش از دیگران بهت زده مانده بود سرانجام با پذیرفتن شرط پدر مقتول به مسئولان قضایى گفت: پیشنهاد ازدواج و پرداخت دیه را مى پذیرم. من این کار را به خاطر نجات پسرم انجام مى دهم تا او اعدام نشود.
وقتى مادر متهم به قتل شرط پدر مقتول را پذیرفت، مسئولان واحد صلح و سازش و اجراى احکام دادسراى جنایى تهران رضایت پدر متهم به قتل و پذیرش شرط از سوى مادر مقتول را صورت جلسه کردند. قاضى اجراى احکام نیز با اعلام رضایت پدر مقتول، دستور آزادى متهم را صادر کرد.

۲۴۴- افزایش آگاهی بواسطه ی گسترش نیروی ذهنی

 

با سلام
بازم مقاله ، اونم در مورد :
افزایش آگاهی-پتانسیل های خود را بواسطه ی گسترش نیروی ذهنی افزایش بخشید
 
معمولاً گـفته می شود که ذهن انسان ها از تمام کامپیوتر
هایی کـه بشر تاکنون موفق به ساخت و بهره برداری از آن
شده است، پیچیده تر و شگفت انگیز تر عمل میکند. تمام
فن آوریـهای ساخت بشر، سر تسلیم در مـقابل بـرتری این
انـدام حیـرت انگیـز آدمی فـرود آورده اسـت. شایـد تـا کـنون
در این مورد مطالبی شنیده باشید که انسانـها تـنها درصد
بسـیار پاییـنی از قـدرت مـغزی خود را به کار می گیرند. به
عـقیـده من اکتشاف این قلمرو ی نـامعلـوم مـوجود در سـر
انسانها، میتواند بـعنوان یکی از پیشرفت های تکنولـوژیـک
ارزشمنـدی شنـاخته شـود که در هزاره ی بعدی شاهد آن
خواهیم بود. ذهن ما قادر است که هر نوع اندیشه، احساس، فعالیت، و رویدادی که در زندگی برایمان رخ داده است را در خود ثبت و ضبط نماید. باید توجه داشت که ذهن، تنها اطلاعات مربوط به زندگی فعلی را در خود جای نمی دهد، بلکه گستره ی آن به حدی وسیع است که می تواند اطلاعات مربوط به هر واقعه را، در هر زمانی که روی داده و روح ما آنرا تجربه کرده است، در خود جای دهد. اگر یاد بگیریم وجوه مختلف ذهن خود را بررسی کرده و قابلیت های آنرا درک کنیم، بی شک به این مسئله پی خواهیم برد که هیچ گونه محدودیتی برای ذهن مطرح نیست. پیرو این مطلب، راحت تر میتوانیم خودمان را به جهان پیوند زده و جزئی از پیکره ی نامحدود عالم هستی شویم. در یک چنین حالتی ذهن فردی ما متصل می شود به ذهن مقدس و با ذهن مقدس حوزه ی هشیاری و آگاهی ما نیز افزایش پیدا خواهد کرد. استادان تهذیب روح مانند بودا و مسیح توانستند این جهش بزرگ را انجام دهند و خودشان را با ذهن مقدس یکی کنند.


این امر بدان معناست که عالمان روحانی از ذهن خود بیشتر از مردمان عادی بهره میبرده و استفاده می کردند. در یک چنین شرایطی اینگونه افراد ارتباط تنگاتنگ و جدانشدنی میان اخلاقیات، عرفان و سایر علوم قائل می شدند. ما می دانیم که در ذهن ما قسمت هایی دست نیافته وجود دارد و همچنین شاهد آن هستیم که هر چند وقت یکبار، انسان هایی پیدا می شوند که یک جهش بزرگ فکری ایجاد کرده و تبدیل به یک فرد خارق العاده می شوند. در هزاره ی جدید یک چنین سرنوشتی در انتظار همه ی ما خواهد بود. باید مطلع باشیم که همه ی ما دارای مغزی هستیم که سرشار از منابع عظیم انرژی دست نخورده است. همه ما این توانایی را داریم که به "شهود باطنی" دست پیدا کنیم. می توانیم به کل عالم هستی بپیوندیم و به خشنودی مطلق دست پیدا کرده و سعادت را از آن خود سازیم. این امر موهبتی است که به ما کمک می کند تا بتوانیم هارمونی و هماهنگی را در زندگی خود تجربه کنیم و زندگی روحانی را که در فرای این زندگی مادی وجود دارد درک کنیم. اما سوالی که منباب این مسئله به ذهن خطور می کند این است که: "باید از کجا شروع کرد؟" یکی از گام های حیاتی در این زمینه بدین شرح است که ابتدا می بایست کلیه ی محدودیت ها را از میان برداشت. در واقع محدودیت جلوه ای از الگوهای باطل طرز تفکر کلیشه ای است. الگوهای فکری شما می توانند در هم شکسته شوند و در عوض ایده های قدرتمند نوین می توانند در ذهن شما ریشه بدوانند.


باید از افرادی که ذهنیت گرا هستند کمک بگیرید؛ متاسفانه تعداد کثیری از افراد هستند که از تغییر و تحول وحشت دارند و به طور کلی می ترسند که برای تغییر در زندگی خود تصمیمات جدید اتخاذ کنند، اگر با چنین کسانی در ارتباط باشید، سبب می شوند تا شما نیز از انجام چنین کاری بترسید و از آن پرهیز نمایید. شما این اختیار را دارید که حتی برخی ارتباطاتتان که هیچ سودی برایتان در بر نداشته و از آنها راضی نیستید را نیز برهم بزنید. یکی دیگر از گام های اساسی به منظور جذب آگاهی و علم بیشتر "بخشش" است. از خودتان شروع کنید. شما اکثر انتخاب های خود را با در نظر گرفتن محدودیت ها انجام داده اید و بخش اعظمی از زندگی خود را با وجود توهمی به نام "محدودیت" گذرانده اید. خودتان را به این دلیل که تفکری مخرب و الگوی اندیشیدن و رفتار نادرستی را در زندگی برگزیده بودید، ببخشید. خودتان را به خاطر انتخاب های نادرست شغلی و رابطه ای ببخشید. همچنین افراد دیگری که در زندگی تان هستند را نیز ببخشید چراکه آنها نیز در زیر پرده ای از محدودیت ها عمر خود را سپری کرده اند. مطمئناً این امر بدان معنا نیست که شما مجبور هستید رفتار آزاردهنده ی دیگران را تحمل کرده و یا از آن چشم پوشی کنید. برای اینکه خودتان را "آزاد" کنید، باید بخشیدن را آموزش ببینید؛ گفتنی است که بخشش ابزاری مناسب برای ایجاد آزادی و رهایی فرد از نفرت هاست. این دو گام ابتدایی به منزله ی از بین بردن علف های هرز باغچه ی مغزتان به شمار می روند؛ در عین حال امور مذکور به ذهن شما برای یافتن آگاهی و هشیاری بیشتر نیز کمک خواهند کرد.


گام بعدی بارور ساختن خاک موجود در زمین مغزتان است. در این زمان تکنیک های مدیتیشن و و ریلکسیشن از اهمیت زیادی برخوردار می شوند. با اتکا به این روش ها قادر خواهیم بود تا افت و خیز تفکرات را در ذهن خود ارتقا بخشیم. درست مثل اینکه خاک بهتری را برای ارتقای رشد گیاهان باغچه مصرف کنیم. برای مدیتیشن می توانید فقط بنشنید و زیر لب زمزمه کنید، و یا در جنگل راه بروید، به گلی که در باد تابستانی اینطرف و آنطرف می رود نگاه کنید و یا یوگا تمرین کنید. هر کس باید شیوه ی مربوط به خودش را پیدا کند که به واسطه ی آن از هیاهو و غوغای نامساعد برپا شده در ذهنش کاسته شود. فرد باید بتواند به واسطه ایجاد آرامش ذهنی، به سمت خلق اندیشه هایی آرام و مسالمت آمیز گام بردارد؛ اما باید این کار را به صورت دائمی انجام دهیم، یک باغچه همیشه نیاز به هرس شدن و تعویض خاک دارد. محدودیت های منفی را از سر راه خود بردارید و نقوص و ضعف های خود و دیگران را ببخشید. ما همچنان باید به بارور ساختن خاک ذهن خود به واسطه ی مدیتیشن و ریلکسیشن ادامه دهیم و مطمئن شویم که جوانه های نوپای طرز تفکر جدیدمان به اندازه ی کافی غذا برای تقویت شدن در اختیار دارند.


آخرین کاری که باید انجام دهیم این است که مطمئن شویم به اندازه ی کافی صبر و تحمل داریم. باید ایمان داشته باشیم و منتظر لطف و مرحمت خداوند باشیم؛ باید مطمئن باشیم که نتیجه ی اعمال جدید خود را آن هم در مسیر جدیدی که انتخاب کرده ایم، می بینیم. تنها کاری که در حال حاضر می توانید انجام دهید این است که "باغچه" خود را با شوق بی بدیل رشد، آبیاری کنید و خودتان را خالصانه وقف فرایند گسترش روح کنید.

اگر بتوانید بر ترس ها و محدودیت های ذهنی خود غلبه کنید، صاحب یکی از بزرگترین تکنولوژی های برتر قرن خواهید شد که چیزی نیست جز حکمرانی بر قلمرو ذهنی. اساتید تهذیب نفس این امر را با عنوان "سر اکبر" می شناسند و برای سالیان دراز همواره در تلاش بوده اند که آنرا به پیروان خود آموزش دهند. در حال حاضر به جایی رسیده ایم که بسیاری از افراد به قدرت های خارق العاده ی ذهنی خود بی تفاوت شده اند و خود را محصور زندگی ماشینی کرده اند. زمانیکه مردم از معجزات عیسی به شگفت آمده بودند او به مردم گفت: "باید کارهای بزرگتری از آنچه که می بینید را از من انتظار داشته باشید." شاید شروع هزاره ی جدید، وقت مناسبی باشد که باور کنیم می توانیم ارباب ماشین درونی ذهن خود باشیم و عزم خود را برای هماهنگ شدن با ذهن مقدس گیتی جزم کنیم.

 
با تشکر
منبع : سایت مردمان

امیر حسین serabbakhsh86@yahoo.com

 

۲۴۳- توجیه را آفرید ... !


ماجرا از آنجا آغاز شد که همزمان با خلقت انسان ، توجیه نیز آفریده شد و انسان زندگی خود را بر پایه‌ی آن استوار کرد و در دادگاه وجدان خویش ، بارها و بارها خود را به وسیله آن تبرئه کرد ! اما به راستی ؛ حقیقت واژه‌ی گمشده‌ی سرزمین توجیه است که رنگی بی معنا به خود گرفته است. و صداقتی که تحت تاثیر همین توجیه ها ، برای خودمون هم جایگاهش رو از دست داده است .
کاش با خودمون صادق باشیم و به این سئوال پاسخ بدیم که چقدر به درستی کارها و رفتارهایی که انجام می دیم ، اطمینان داریم و چقدر از اون ها رو با گول زدن خودمون انجام می دیم ؟
عجیبه خیلی از کارها رو با وجودی که می دونیم مسیر رو اشتباه می ریم انجام می دیم و با اصرار راه رو ادامه ! و به راحتی واقعیت ها و مسیر غلط خودمون رو ادامه می دیم . یه جورایی یاد گرفتیم هر کاری رو چه خوب و چه بد انجام می دیم ، براش دلیل تراشی کنیم ، دلیل هایی که رابطه ای با اصل موضوع کار ما ندارن اما با اون ها خودمون رو گول می زنیم و اشتباهات و نواقص کارمون رو نمی پذیرم . بازیگر بازی توجیه شدیم و احساس خوب راحتی وجدانمون بعد از توجیه کارهای غلط ، اجازه نمی ده که این میدان رو ترک کنیم.
با یک نگاه خودمون رو توجیه می کنیم که عاشق شدیم و نیاز به محبت رو بهانه ای برای درستی نظریه خودمون می کنیم ، جایی که می ریم کارمون گیر می کنه ، رشوه می دیم و توجیه می کنیم که همه جا همینطوره و یا اینکه رشوه دیگه عادی شده ! پشت سر هم غیبت می کنیم و می گیم مگه دروغ گفتیم ! یا رودررو شم می گیم اما تو روش به روی خودمون هم نمی یاریم ! دروغ هامون رو با مصلحتی بودن توجیه می کنیم ، تقلب هامون رو با ناچاری ! نامردی می کنیم و می گیم روزگاری بدی شده ! به دیگران کمک نمی کنیم ، می گیم کی هر کس به فکر خودشه ! بی حجاب می شیم و می گیم مد شده ، هوس بازی می کنیم و می گیم مگه ما دل نداریم! کارهای خلاف دیگه رو با خوبی خودمون توجیه می کنیم ، کار نکردن در اداره رو با کم بودن حقوق و اصلاً هم مهم نیست که همین کم کاری هاست که کار رو به اینجا رسونده !
با احساسات دیگران بازی می کنیم و می گیم خودش خواسته ! ریاکاری می کنیم می گیم جامعه ما رو اینطوری می خواد ، اعمال دینی مون رو انجام می دیم و می گیم ما که خدا رو قبول داریم دیگه اینا واسه چی ! برق و گاز اضافی مصرف می کنیم و می گیم پوشو می دیم ! حق دیگران رو می خوریم و می گیم خوب بقیه هم حق ما رو خوردن ، داشنگاه نمی ریم و می گیم اونا که رفتن چی شدن و هزار مثال و اتفاق جورواجور دیگه که هر روز در زندگی ما اتفاق می افته و به راحتی توجیه می کنیم و از کنارش رد می شیم ! و همین ها فاصلمون رو از انسانیت واقعی بیشتر کنن .
امروز ما با راحت طلبی هامون توجیه ررو قرین لحظه هامون کردیم و با دوری از واقعیت ها سعی داریم وجدانمون رو آروم کنیم . کاش یخورده به خودمون بیایم و با پذیرش اشتباهات و برای پیشرفت و ترقی خودمون پرونده توجیه رو برای همیشه ببندیم و فرصت اصلاح شدن اشتباهاتمون رو از دست ندیم و از تکرار این جمله جلوگیری کنیم :
و انسان توجیه را آفرید ... !

امیر حسین serabbakhsh86@yahoo.com

 

۲۱۶- پس کجایی؟


صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.«
سروش صحت