استاد گرامی آقای حیدرعلی عنایتی بیدگلی با دقت شماره دوازده ماهنامه بهشت پنهان را مطالعه کرده و نظر خود را در وبلاگشان آورده اند. ضمن تشکر از ایشان متن کامل در ذیل آورده می شود:
من در یکسال گذشته از انتشارِ ماهنامهی بهشتِ پنهان خبر نداشتم. اخیراً یکی از دوستان، یک نسخه از شمارهی دوازدهی این ماهنامه را به این بهانه که مطلبی از خودم در آن درج شده است، به من داد برای مطالعه.
در عنوانِ فرعیِ لوگوی بهشت پنهان میخوانیم: «ماهنامهی فرهنگی اجتماعی استان اصفهان» طبیعتاً با دیدن این عنوان، خواننده انتظار دارد که اخبار و گزارشات مربوط به کلّ استان اصفهان را کم و بیش در آن بخواند. در حالیکه اینگونه نیست. خبرها وگزارشها، پایشان را از حوزهی جغرافیایی شهرستان کاشان (آن هم قسمتهای محدودی) بالاتر نمیگذارند. من احتمال میدهم منظور مسئولین محترم این ماهنامه این است که گسترهی توزیع نشریهاشان، استان اصفهان است. که البته باید این نکته را در جایی از نشریه (مثلاً در شناسنامه) توضیح میدادند.
بعد میرویم سروقت مطالب. بخصوص به دنبال روح و روان و جان و عصارهی نشریه یعنی همان بهشتی که به زعم دستاندرکاران، پنهان شده است، میگردیم تا دمی اگر راهمان دادند، در آن بیاساییم. ولی هر چه که ورق میزنیم و سرمان را از این ستون به آن ستون و از این عبارت به آن عبارت میچرخانیم، چیزی که نشانهای از بهشت باشد، نمیبینیم. نه در مطالب، نه در عکسها.
البته نزدیک به چهار صفحه از مطالب اصلی این شمارهی هشت صفحهای، به روستای کوهستانی برزک اختصاص داده شده است که چند سالی است در تقسیمات سیاسی وزارت کشور، به عنوان «شهر» شناخته شده است تا امکاناتِ زیرساختی و فرهنگی آن از قِبَلِ این هویّت تازه، توسعه یابد و جلب توریست و بقیهی قضایا. (کاری که از دورهی دوم ریاست جمهوری آقای رفسنجانی برای خیلی از شهرهای ایران، مِن جمله همین آران و بیدگل خودمان صورت گرفت.)
بنابراین نشریهای که مرکز ثِقل مطالبش را روی یک حوزهی جغرافیایی مشخص، قرار میدهد، یک نشریهی بومی است. یک نشریهی محلّی که عمدتاً از یک ریشهی نوستالوژیک آب میخورد. ولی متأسفانه رنگ و بوی چندان جدّی از تاریخ و فرهنگ و زبان و فولکلور و معماری و هنر و حیات اجتماعی منطقهی برزک در بهشت پنهان دیده نمیشود. حتّی تیتر اصلی نشریه به میزان سرانهی ورزشی شهروندان کاشانی اختصاص داده شده است. من بیشترین اوقاتفراغت دوران جوانیام را در کوههای اطراف برزک گذراندهام. آن روزها با خود میگفتم اگر روزی صاحب یک نشریهی بومی باشم، میتوانم تمام مطالب خود را از همین کوهها و مردم روستانشین تغذیه کنم. حتّی چند وقت پیش آقای حسین بیدگلی یک خاطره را در یک انجمن ادبی خواند که هستهی اصلی و هیجانیِ ماجرا به یک رحل قرآن برمیگشت که در یکی از مساجد برزک دیده بود.
داستانِ «داستان تنهایی» که قسمت چهارم آن در صفحهی آخر چاپ شده است، به نحو وحشتناکی از بافت و ساختِ یک نشریهی بومی فاصله گرفته است. و قهرمانانی با نام «منوچهر» و «شیرین» و «مسعود» عجیب بیگانهاند با این روستاهای جنوبی کاشان که روزگاری سهراب دربارهاشان سروده بود: کوههایی چه بلند ... دشتهایی چه فراخ ... (داستان هیچ ارتباطی به فضاهای فرهنگیِ روستا ندارد.)
بخشی از مطالب آخرین شمارهی بهشت پنهان هم از منابع اینترنتی گرفته شده که حتّی در همان منبع اصلی خود چیزی را عاید خواننده نمیسازد. ناگفته نماند که برای ذکر منبعِ مطلبی با عنوان «علیرضا توحیدی و جامعهی مدنی» که از وبلاگ اینجانب (و اما بعد ...) اخذ شده است، ذکر هیچ توضیحی را لازم ندانستهاند.
تیترها، نامناسب. ستونبندیها، سست. فونتها بیحساب و کتاب. آرایش، غیرجذاب. مطالب، بدونسنخیت. خلاصه، آشفتگی عجیبی بر مجموعهی بهشت پنهان حاکم است که اگر برای آن فکری نشود، خودشان هم از کار خودشان کمکم، زده خواهند شد. در همین شمارهی اخیر در صفحهی آخر دو ستون باز کردهاند با یک عنوان: گوناگون.
در حالیکه مطلب مربوط به گابریلگارسیا مارکز میتوانست با یک عنوان ادبی یا جامعهشناختی همراه باشد. در همین صفحه عکس فردوسی را گذاشتهاند روی لوگوی نشریه. در شرایطی که خواننده میداند این عکس، همیشگی و ثابت نیست. و فقط به مناسبت 25 اردیبهشتماه چاپ شده است.
و اما بعد ...
شما هم حتماً نامهی اخیر آقای شجریان را در پیوند با باغ هنرِ شهر بم در روزنامهها خواندهاید. استاد شجریان با 50 سال سابقهی هنری و یک دنیا احترام و محبوبیّت در نزد مردم ایران و چه بسا مردم جهان، نتوانست باغ هنر بم را که خودش بانیاش بود، باغبانی کند. آخرِ سر، گذاشت و رفت. با داغ و درد هم رفت.
انتشار یک نشریه با دشواریهایی روبروست که به مراتب از دشواریهای کار آقای شجریان در بمِ ویرانه و در نظامِ بروکراسی ویرانهترِ کشوری به نام ایران، بالاتر است. مسئولین انتشار یک نشریه باید زندگی و زن و بچه خود را بگذارند و دنبال کاغذ و دوات و تایپ و توزیع بروند. چک و سفتهها به کنار. استرس و فشار روانیِ چاپِ به موقع به کنار، هر یک کلمه که در یک نشریه (بویژه در حوزههای آشنا) چاپ میشود، هزار جور دردسر نه برای تهیهکنندگان نشریه که حتّی برای افراد فامیل آنها در بردارد. صاحبان یک نشریه در کشور ما نهتنها تعظیم نمیشوند که تحقیر هم میشوند. نه تنها در امان نیستند که همان امنیّت نسبی آنها برای خریدِ آذوقهی روزانه و کارهای بانک و اداری نیز تهدید میشود. یک مدیر مسئول، یک سردبیر، یک خبرنگار، یک نویسنده، یک عکاس و هر کس که در یک نشریه کار میکند، باید برای ادامهی کار خود از آدمهایی زین تو ببرد، از آدمهایی زور بکشد، از آدمهایی لیچار بشنود که جداً بلد نیستند دوسطر نامهی عادی مثلاً برای اینکه شهرداری محلشان به بهداشت کوچهشان رسیدگی بیشتری کند، بنویسند. و تازه در آخر کار با خوانندهی نُنُری از نوع بنده مواجه میشوند که به جای گفتن خداقوّت و خستهنباشید، با نوشتن چند جمله، آب سردی را روی تنهای داغ و عرقدار آنها میریزد که ... البته امیدوارم اینطور نباشد.