سوشید

نام کوهی در برزک

سوشید

نام کوهی در برزک

همه چیز سر جای خود قرار دارد

- یکی از دوستان سوله ای ساخت تا کاری تولیدی انجام دهد بعد از تلاش فراوان که موفق به این کار ندش سیصد چهارصد جوجه خرید و مشغول جوجه داری شد.

- صاحب مرغ داری که قسمتی از آب یک چشمه را جهت مرغداری خریده بود با آمدن یک طرح کشاورزی، اسناد آب را جهت دریافت زمین به اداره جهاد کشاورزی تحویل داد.

- کشاورزی، باغ های کشاورزی اش را خشکانید تا جهت ساختمان سازی به فروش برساند.

- انبوه سازی مسکن به شرکت های تعاونی واگذار شد با ضوابط ابتکاری و جدید اداره محترم تعاون

- تعاون روستایی با ضوابط ابتکاری و من درآوردی از اداره تعاون منفک شد.

- اداره تعاون هرچند وقت یک بار زمزمه هایی از ناکارآمد بودن و ادغامش با اداره کار شنیده می شود.

- اداره کار دارد به این جمع بندی می رسد که دادن وام های خوداشتغالی نه تنها اشتغالی ایجاد نکرده بلکه اثر عکس داشته است از اینرو وام های فعلی به کارگاههای بزرگ تخصیص داده می شود.

- کارخانه بزرگ با تولید لنت ماشین یکی از ابنارهایش را به پرورش شترمرغ اختصاص داد.

- باغ بزرگ پرندگان توسط یک صاحب کارخانه بزرگ فرآورده های لبنی در قمصر اجرا می شود

- کمتر از ۱۵ درصد فرآورده های لبنی کشور به صورت صنعتی با درآمد بالا و بیش از ۸۵ درصد به صورت سنتی با صرف هزینه های بالا و درآمد پایین تولید می شود.

- کشاورزی با محوریت سنتی شهر برزک تنها به نفع فضای سبز شهرداری برزک است و عملاْ با یک طرح کشاورزی مکانیزه در خارج از شهر جایگزین می شود.

- شهرداری کاشان علی رغم بحران آب در کاشان ۲۷ هکتار تنها در سال ۸۵ با کاشت کاج و سرو به فضای سبز آن شهر افزود.

- اداره محیط زیست مجوز عبور اتوبان از پارک جنگلی را صادر کرد.

- وزیر راه دولت هشتم در دولت نهم ابقا شد.

- دولت نهم قانون بنزین آزاد که توسط مجلس تصویب شد را اجرا نکرد.

- مجلس تجمیع انتخابات ریاست جمهوری و مجلس، برگشتی از شورای نگهبان را به مجمع تشخیص مصلحت نظام فرستام.

- مجمع تشخیص تجمیع ریاست جمهوری با شوراها را تصویب کرد.

- شوراها از کارشکنی فرمانداری ها و استانداری ها با مصوبات خودخبر دادند.

....

برزک برزک برزک

 
 دوستی مطالب زیر را برایم ارسال داشت و جواب را در انتها خدمتشان می آورم:
 
با درود
 
دوستان
 
چرا هیچکدام جواب نمی دهید
 
ضمن قدر دانی از حسن نظر شما لطفا به جواب خود
 
را به موارد زیر ارسال کنید
 
 
 هر رفتنی رسیدن نیست
 
ولی برای رسیدن راه جز رفتن
 
نیست
 
 
سوال
 
 
آیا از سوابق مدیریتی شهردار برزک خبر دارید
 
فکر می کنید چند سال در سمتهای مدیریتی بوده
 
است
 
کارهای اجرائی چشمگیر ایشان چیست
 
آیا ایشان مدیر درون سازمانی یا برون سازمانی
 
است
 
آیا یک جمع دانشگاهی جهت توسعه برزک میتواند به
 
شهرداری یا شورای شهر کمک کند  و در صورتی که
 
جواب منفی است دلیل آن را بفرمایید و در صورت
 
مثبت بودن جواب روش اجرا کدام است
 
جواب:
 
از سوابق مدیریتی شهردار برزک هیچ اطلاعی ندارم
 
و راهی نیز برای کسب آن نمی شناسم.
 
اما مطمئنا یک جمعی که سازماندهی شده باشند و
 
الفبای کار گروهی را بلد باشند می توانند به شورا و
 
شهردار کمک نمایند.
 
هر کس در این زمینه پیش قدم شود اینجانب آماده
 
همه گونه همکاری در حد توان خود می باشم.
 

اداره کشور با استخاره و غیب گویی...

برگرفته از مقاله «اداره کشور با استخاره و غیب گویی امکان پذیر نیست» از نشریه طوبی کاشان شماره ۱۲۴ مردادماه ۱۳۸۶ به قلم حجت الاسلام رسول جعفریان:

... خدا رحمت کند شاه سلطان حسین را که تلاش می کرد دولت صفوی را که بیش از دویست سال پاینده بود، در مقابل حمله افغانهای قندهاری، با  «آش» نگهدارد. زمانی که در جریان حمله افغانها به اصفهان و محاصره این شهر (۱۱۳۴ق)، یکی از علمای شهر پیامی برای او فرستاد که برای مقابله با درشمن چه در سر دارید، شاه گفت: «دستور داده ایم آشی بپزند، ان شاءالله افاقه کند.» اما متاسفانه آن «آش» افاقه نکرد و شاید در نیت بانیان یا آشپز آن تردیدی وجود داشت! اگر کسی نگاهی به تاریخ شاهان قدیم ایران بکند و ارتباطشان را با منجمان بداند، خواهد دید که بیشتر آنان همان اندازه که در فکر اصلاح امور از طریق «برنامه ریزی» بودند،‌از منجمان و پیشگویان برای امور خویش صلاحدید می خواستند و به سخن آنان اعتبار می گذاشتند. تاریخ ایران که پر از این خاطره هاست و بسا بسیاری از بدبختی های این ملت، ناشی از اعتماد به همین منجمان بود. نوع دیگرش هم استخاره های شگفت و تکیه مظفرالدین شاه به دعانویسی بود که آن هم زبانزد آن روزگاران و تواریخ بعدی بوده و هست.

و اکنون هم... خدای حفظ کند یکی از بزرگان اهل استخاره را در کشور ما که زمانی می فرمودند: نیمی از کارهای این مملکت را بنده حل و فصل می کنم. علتش را پرسیدند. ایشان گفت: بسیاری از امور مهم و اساسی کشور با استخاره بنده حل می شود. روشن است که نویسنده این سطور به هیچ وجه منکر استخاره نیست، اما واقعاْ در چه شرایطی و در کجا؟

شیرین تر آن که به تازگی شنیدیم که گفته اند تا آخر خرداد یا مثلاْ تابستان، خبرهای بسیار خوشی اتفاق خواهد افتاد. شاید باز هم امیدی هست تا بر اساس «العجب کل العجب بین جمادی و رجب» رخداد خوشی برای این ملت روی دهد. می دانید که در آستانه جمادی و رجب هم هستیم.

ای کاش شاه نعمت الله ولی هم زنده بود و باز هم از عجایب و غرایب که رخ خواهد داد، می گفت و برای مدتی مردم را سرگرم می کرد و می خواند:

قدرت کردگار می بینم

حالت روزگار می بینم

حکم امسال صورتی دگر است

نه چو پیرار و پار می بینم

در خراسان و مصر و شام و عراق

فتنه و کارزار می بینم

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی ماند که دیگر نربایی؟

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی

آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد، که سری است خدایی

مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی

عشقبازی به همین آسانی است

عشقبازی به همین آسانی است...

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کار همواره باران با دشت

برف با قله کوه

رود با ریشه بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه ای با آهو، برکه ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

و شب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است...

شاعری با کلماتی شیرین

دست آرام و نوازش بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

و دل آرام و تسلا

و مسیحای کسی با جمعی

عشقبازی به همین آسانی است...

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی

رنج ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آنها بزنی

مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است...

هرکه با پیش سلامی در اول صبح

هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری

هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره در لحظه کار

عرضه سالم کالای ارزان به همه

لقمه نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا

و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است

شادروان مجتبی کاشانی

گر سنگ ازین حدیث بنالد مجب مدار

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

دردم نهفته به زطبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبش دوا کنند

معشوق چون نقاب زرخ در نمی کشد

هرکس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

می خور که صد گناه زاغیار در حجاب

بهتر زطاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند

گرسنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند

پنهان زحاسدان به خودم خوان که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

خواجه شمس الدین محمد حافظ

اهل آبادی در خواب

ماه بالای سر آبادی است،

اهل آبادی در خواب،

روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم.

باغ همسایه چراغش روشن،

من چراغم خاموش.

ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.

غوک ها می خوانند.

مرغ حق هم گاهی.

کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها

و بیابان پیداست.

سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.

سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.

نیمه شب باید باشد.

دب اکبر آن است، دو وجب بالاتر از بام.

آسمان آبی نیست، روز آبی بود.

یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.

یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،

طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.

یاد من باشد، هرچه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.

یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد.

یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.

یاد من باشد تنها هستم.

ماه بالای سر تنهایی است.

سهراب سپهری

 

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشائید!

 

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوان را

تا توانایی بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان!

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه تان برتن؛

یک نفر در آب می خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

می کند زین آب ها بیرون

گاه سر، گه پا.

آی آدمها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید،

می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشائید!

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده. پس مدهوش

می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:

آی آدمها...

در صدای باد بانگ او رهاتر دل گزاتر

از میان آب های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها؛

«آی آدمها»...

نیما یوشیج

 

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

 

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید، نتواند،

که ره تاریک و لغزان است.

و گر دست محبت سوی کس یازی،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛

که سرما سخت سوزان است.

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سردست... آی.

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.

منم من، سنگ تیپا خورده رنجور

منم،‌دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.

بیا بگشا در، بگشای، دلتنگم.

حریفا! میزنانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست، مرگی نیست.

صدائی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگزارم.

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.

حریفا! گوش سرما برده است این،‌یادگار سیلی سرد زمستان است.

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،

به تابوتِ ستبرِ ظلمت نُه تویِ مرگ اندود، پنهان است.

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،

درختان اسکلت هایِ بلورآجین،

زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،

غبار آلوده مهر و ماه،

زمستان است

مهدی اخوان ثالث